توی آینه دستشویی خانهام به خودم نگاه میکنم. تا ساعت ۹ شب سر کار بودم. البته تا ۷ کار کردم و بقیهاش را صرف انتظار و کلنجار کردم. چشمهام از حدقه درآمده و پوست چربم از همیشه قهوهایتر است. لبهای خشکم برخلاف انتظارم آبروداری کرده و هنوز صورتی هستند. از وقتی از شرکت زدیم بیرون یک بغض لعنتی فشرده توی گلویم بود. گفته بود اسنپ گرفتی؟ من گرفتم. میخوای با هم بریم؟ گفتم نوچ و برایش دست تکان دادم. یک چیزهایی گفت و دست تکان داد و من فرار کردم. قدم زدم اما حتی جرئت نداشتم سرم را بالا بیاورم. انگار اگر به در و دیوار خیابانی که برای اولین بار با هم توی آن قدم میزدیم نگاه میکردم همه یک صدا فریاد میزدند یک احمق! یک احمق اینجاست! حتی قدم نزدم و سریعاً تاکسی گرفتم و آمدم خانه. حالا در آینه دستشویی خانهام. خانه خودم! اولین خانه تنهاییام. نه ببخشید اولین خانه تنهاییام که یک سومش مال من است. چون دو تا همخانه دیگر هم دارم؛ افسانه و گربهاش تیمون! در آینه دستشویی اولین خانهام به خودم میگویم بنویس! بنویس آنچه گذشت قسمت اول! نه! بنویس بر من چه گذشت قسمت اول! نه خوب نیست. بنویس قسمت اول: دری که مرگ پریسا به رویم باز کرد!
هفته چهارم فروردین امسال پریسا مرد. آخرین باری که دختر عمویم پریسا را دیده بودم یادم نیست. خاطراتی مبهم؛ یک مهمانی به مناسبت پاگشای او و شوهرش ارشاد که مدام بهش میگفت کمتر بخور ببین چقدر چاق شدی/ بعد از کنکور کارشناسیاش که آمده بود خانه ما و منتظر بود باباش بیاد دنبالش/ توی ماشین در راه برگشت از باغملک به من و سارینا که با هم دعوا میکردیم گفت دو تا خواهرین فقط! چرا انقدر با هم دعوا میکنید؟ ما ۵ تا خواهریم و جونمون برای هم در میاد. همه اینها مال ۳۰ هزار سال پیش است. پریسا مرد و ما رفتیم کرج. البته من از اسفند ۹۹ از کارم بیرون آمده بودم. توی یک شرکت تعمیرات الکترونیکی کارآموزی که چه عرض کنم خرحمالی میکردم و یونجه هم گیرم نمیآمد. به مامان گفته بودم هر جور شده بریم کرج یک مدتی تا من یک کاری برای خودم دستوپا کنم. آن وقتها هنوز میخواستم اپلای کنم، اما دانشگاه مدرک کوفتیام را بهم نمیداد. نمیدانم چه گندی زده بودن که چندین ماه از اتمام درس ما گذشته هنوز پروندهها در رفت و برگشت بود. دلم میخواست برای یک برنامه کارآموزی در دانشگاه اوکیناوا اپلای کنم. کلی برایش برنامهریزی کرده بودم اما بدون نمرات و مدرک نمیشد. خلاصه پریسا از کرونا در بیمارستانی در کرج در غربت مرد و ما رفتیم کرج. من از همان موقع شروع کردم به فرستادن رزومه. هنوز میخواستم در فیلد خودم؛ الکترونیک دیجیتال یا مهندسی پزشکی کار کنم. فکر میکردم تجربه کاری میتواند کمکم کند زودتر از این مملکت بروم و مستقل شوم. یعنی تنها راهی که برای استقلال پیش روی خودم میدیدم رفتن از ایران بود. هنوز موانع ذهنی سراسر ذهنم بود. برای چند شرکت در تهران رزومه فرستادم و چند جا به مصاحبه دعوت شدم. هی هم گفتم کرج کار نیست و بیخیال شرکتهای کرج شدم. میخواستم هر جور شده بزنم بیرون و روی پای خودم بایستم. یک هفته بعد عموی بزرگم بابای پریسا مرد.
قرصهای خواب اثر کردند و بقیهاش بماند برای...
عزیزم :(