نقاشها و موزیسینها تنها جانورانی هستند که میشود بهشان غبطه و حسرتخورد و از دیدن استعداد و تواناییشان بغضکرد و در مواقعی هم همچون اژدهایی حسود در خانه راه رفت و ذغالگداخته به اینور و آنور تف کرد.
در واقع وقتی نقشها و رنگها از ذهن و خیال یک نقاش سر میخورند روی کاغذ و به چشم میرسند یا وقتی کسی صداهای ذهنش را طی یک فرآیند پیچیده و عجیب و غریب به سمع دیگران میرساند و بعد دستهایش را بهم میکوبد که آهان این همان چیزی بود که توی ذهن من بود. من، به عنوان یک آدمیزاد محدود که از قضا مستعد هم نیست به طرز سوزناکی حسرت میخورم و با خودم فکرمیکنم چرا باید از این نعمت محروم باشم؟ و چه میشد اگر محروم نبودم...