بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

شترمرغ

۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۶
نویسنده : کازی وه

طول راهرو را با آن کفش های مسخره که خیلی به لباسم می آمد طی کردم و زیر لب غر زدم که: "چرا تمام نمی شه؟ بس نیست؟ بسه دیگه. بسه. خسته شدم. مگه یه آدم بیست ساله چقدر تحمل داره؟" و همینطور دنبال هم غرهایم را از ته دلم عق زدم و ریختم وسط راهرو و هی راه رفتم. صدای دست و کِل و هلهله و موزیک که بلند شد سر کردم داخل اتاق و گفتم: "بریم. بچه ها اومدن" گره کراواتش را سفت کرد و افتاد جلو. توی راه پله یک لحظه مکث کرد. بدون اینکه توی چشم هام نگاه کند گفت: "خیلی وقته تموم شده. اما تا وقتی تو دوباره شروع نکنی متوجه تموم شدنش نمی شی".

آخر شب که می خواستیم عکس بگیریم، وقتی عکاس داشت دوربینش را آماده می کرد، از پشت خزید روی شانه ام و گفت: "راستش رو بگو. واقعا بیست سالت شده؟" خندیدم: "دقیقا یک ماه مونده" خندید که: "خاک برسرت بعد از بیست سال هنوز با کفش پاشنه دار شبیه شترمرغ راه می ری". فکر کنم صدای قهقهه شترمرغ توی عکس افتاد.

شترمرغ؟! :)
راه رفتن شترمرغ رو ندیدی؟ :)
یعنی من درگیر این تشبیه به شترمرغ شدم =))
:/
:o
من راه رفتن شتر مرغ رو دیدم :دی
آخی کفش پاشنه بند خیلی خره!
منم باش مشکل دارم

منم با کفش پاشنه‌دار شترمرغی راه می‌رم. حالا مگه مهمه؟ =))
سلام خداقوت 
زیبا بود 
منتظرحضورونظرات زیبای شما هستیم.
معبر شهدا را با دنبال کردن خود حامی باشید.
اللهم عجل لولیک الفرج
:)

دو تا حس داشت .. هم خوب و هم بد ..

حس خوبش کفش هات بود و خنده هات
ممنون که حست رو گفتی :)
در مورد حس دوم خودم هنوز نمی دونم باید بد بگیرمش یا خوب. هنوز گیجم :)
دیدم:) ولی یهویی بهت بگن مثل شترمرغ راه رفتی یه جوریه:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی