طول راهرو را با آن کفش های مسخره که خیلی به لباسم می آمد طی کردم و زیر لب غر زدم که: "چرا تمام نمی شه؟ بس نیست؟ بسه دیگه. بسه. خسته شدم. مگه یه آدم بیست ساله چقدر تحمل داره؟" و همینطور دنبال هم غرهایم را از ته دلم عق زدم و ریختم وسط راهرو و هی راه رفتم. صدای دست و کِل و هلهله و موزیک که بلند شد سر کردم داخل اتاق و گفتم: "بریم. بچه ها اومدن" گره کراواتش را سفت کرد و افتاد جلو. توی راه پله یک لحظه مکث کرد. بدون اینکه توی چشم هام نگاه کند گفت: "خیلی وقته تموم شده. اما تا وقتی تو دوباره شروع نکنی متوجه تموم شدنش نمی شی".
آخر شب که می خواستیم عکس بگیریم، وقتی عکاس داشت دوربینش را آماده می کرد، از پشت خزید روی شانه ام و گفت: "راستش رو بگو. واقعا بیست سالت شده؟" خندیدم: "دقیقا یک ماه مونده" خندید که: "خاک برسرت بعد از بیست سال هنوز با کفش پاشنه دار شبیه شترمرغ راه می ری". فکر کنم صدای قهقهه شترمرغ توی عکس افتاد.