نود و سه بهترین سال زندگیام بود. نود سه نیمه لعنتی را ول کن. من به نیمه خوبش فکر میکنم. رویاهایی که شکست خورد، نفسهایی که حبس شد، راههایی که تهش بن بست بود را ول کن من به روزهایی که بلند شدم، نفس عمیق کشیدم و از روی بن بست پریدم فکر میکنم. آدمهایی که تنهایم گذاشتند و آنهایی که با همه وجودشان لهم کردن را بیخیال، بابا را که هر روز به عشق شیر و عسل خوردنمان با هم بیدار میشدم را بچسب. گرد و خاکها و طوفانهای اهواز را ول کن، روزهایی که بیهوا باران بارید را ببین. آن روز را که با همه وجودم گفتم خدا تنهایم نذار. آن روز را که فهمیدم چیزهای زیادی هست که باید بدانم. که سعی کردم دیروز آدمها را به امروزشان ببخشم. آن روزهایی که همه اعتقاداتم را شکستم و بیرون ریختم و جایشان خواندم و نوشتم و با عقلم انتخاب کردم. آن روزها که کنار خانوادهام حس کردم چقدر خوب است که ما پنج نفریم، روزهایی را که شکر گزارانه گریه کردم...
من همه این روزها را حتی اگر تعدادش ضرب در هزار یک پنجم روزهای بدم باشد را هیچ وقت فراموش نمیکنم. امسال با بد شروع شد اما همانطور که آن حس انتخاب من بود، تهش را هم خودم انتخاب میکنم. نقطه آخرش را با لبخند میگذارم. سخت بود و سختیهایش من را آبدیده میکرد. سخت بود و من چند روز بعدش خودم را روی قله میدیدم. امسال به طرز عجیبی مبهم بود و رفع ابهامش فقط کمی صبر میخواست. کمی بعد از همه فهمیدههایم در آستانه اسفند نود و سه با چشمان خودم دیدم که روی یک زمین صاف ایستادهام و پشتم چه بود؟ یک دره با شیب تند! تمام راه را بالا آمده بودم اما نفهمیده بودم که توی دره افتاده ام. چرا؟ راه را مه گرفته بود. خدا نمیخواست من ببینم. من میدانستم در بیراههام اما نمیدانستم مسیر جدیدم یک سربالایی ست با شیب تند. شاید اگر میدانستم به سان خیلی قبلتر سرم را پایین میانداختم و میگفتم من که نمیتوانم. من که آدم این راه پرپیچ و خم نیستم و بیخیالش می شدم. من امسال پیلهها را شکافتم و فقط خدا میداند که چقدر خوشحالم که هجده سالگیام را مثل پرنسسها نبودم، که دختر سرخوش و لوسی نبودهام، که نا امید نبودهام. خدا میداند چقدر خوب است که همه سختیها را که شاید هفت سال دیگر باید میآمدند را کشیدم. خدا میداند هر لحظه چقدر امیدوار به طلوع خورشید و سپیده شدن بودم. خدا میداند که چقدر گوشه دفترم رویای هجده سالگی کردن را می کشیدم، که فقط برای یک روز هم که شده هجده سالگی کنم. اما خدا که دفترهایم را میخواند و به روحم صبر تزریق میکرد. امروز همین جا در گوشم گفت «بهترین هجده سالگی که میتوانستم به یک دختر بدهم را آرام آرام به تو دادم.»
اسفند93
****
مگر کرم ابریشم چقدر در پیله می ماند تا پروانه شود؟ نکند خفه شود آن تو؟ نکند بمیرد؟ نکند در نیاید؟ نکند.. یکی برود بهش بگوید از اسفند نودوسه تا نودوچهارش کلی سال نوری فاصله است، گند نکردی آن تو؟ باشد! درنیا. به درک! من خودم یک فکری به حال خودم می کنم. محال است تسلیم شوم. محال است بیخیال شوم. حالا تو هی نیا!