کسی نمیداند با مادری که طی یکماه گذشته از بیماری نصف شده و با دیدن شهرزاد یکجور خودزنی راه انداخته و جلوی چشم های دخترش قطره قطره آب میشود چه باید کرد؟
وقتی کلمات از گفتار به نوشتار تبدیل میشوند و مخاطب پیدا میکنند، ظرفیت بعضی آدمها را دچار چالش میکند. این یعنی هم آنها دگرگون میشوند و هم تو را از حالی که هستی دگرگون میکنند. بدی این دگرگونی وقتیست که برای مخاطب، رو به توهم و برای تو رو به پشیمانی سوق پیدا کند.
از وبلاگ خنده های صورتی
یادآوری خاطرات خوش، گریه ها، بوی عطر، طعم غذا، رنگ لباس، موسیقی، جمله، کلمه باعث عق زدنم میشود. امشب توی مطب دکتر یاد کار خوبی که چهارسال پیش کرده بودم افتادم و نزدیک بود روی موهای فرفری مرد جلویی بالا بیاورم.
#کادر
اختتامیه جشنواره نویسندگی نقطه سرخط مصادف شد با روز باشکوه تولد من (دو نقطه ذوق مرگ). و هدیه خوبی که توی این روز گرفتم این بود که داستانم در این جشنواره برگزیده شد. و اگر بگویم تمام عید با خودم فکر می کردم که نوشته ام چقدر چرت بوده که منتشرش نکرده اند یا از شانس بد به دستشان نرسیده، دروغ نگفته ام. نگو بلا گرفته ها می خواستند سوپرایزم کنند(الکی) ولی اولش خوب دق مرگم کردند. دوست داشتید داستان را بخوانید روی نوشته آبی زیر با ظرافت خاصی کلیک کنید. عشقتان کشید همان زیرها نظر هم بدهید.
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
شهریار
یک تکه از قانون جذب مالیده شده. مالیده شده فعل زشتی ست؟ خب چه کنم وقتی واقعاَ اینطور شده و تنها فعلی که زبانش از بیان اینطوری شدن قاصر نیست همین مالیده شدن است؟ مالیده شده و جایش هم آنچنان محو شده که خیلی کم کسانی هستند که شاید بفهمند و شایدتر به روی مبارکشان بیاورند. یعنی یک چیزی ناقص است و جواب هم نمیدهد و اگر جواب هم بدهد به درد عمه اش میخورد اما هنوز نونش توی روغن است و کتاب هایش به فروش میرسند و کلاس هایش برپا میشوند. دارم به این فکر میکنم اینکه بنشینی یک گوشه و زور بزنی تا از جهان هستی سیگنال دریافت کنی، بدون اینکه سنسورهایت را روشن کرده باشی یا کمی زحمت بکشی تا موج موردنظرت را پیدا کنی یا چهار قدم نری آن طرف تر شاید اصلاَ نیازی به این مناسک نباشد و این ها پس این قانون جذب مکتوب توی کتاب ها و فیلم ها و دنیای امروزی چه فرقی با ضرب المثل دیروزیِ تنبل نرو به سایه، سایه خودش می آیه دارد؟هان؟
من دروغگوی خوبی هستم. این یک واقعیت است. البته که این همه من نیست و خیلی وقت است که انتخاب کرده ام از این استعداد استفاده نکنم. اما خیلی از چیزهایی که ازشان می نویسم و روایتشان می کنم یا واقعی نیستند یا همه حقیقت نیستند. برایم نوشتن از خیلی از احساساتی که تجربه نکرده ام و جاهایی که نرفته ام و چیزهایی که ندیده ام و حرف هایی که نشنیدم و دیالوگ هایی که برقرار نکرده ام و آدم هایی که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت ندیده ام کارِ سختی نیست. اما از هفته پیش متوجه شدم که یک چیزی هست توی دنیا که نمی توانم راجع بهش بنویسم. یعنی متوجه شدم اگر همه استعداد دروغگویی دنیا را خدا می ریخت به حلقم بازهم نمی توانستم. بازهم نمی شد کلمات را بچینم کنارهم و قصه ای بسازم که تهش ختم شود به یازده فروردین. به روزِ زن. به روزِ مادر. من دروغگوی خوبی ام اما مادر بودن برایم عجیب غریبه است. مادر بودن یک کار 24 ساعته خستگی ناپذیر بدون هیچ مزد و اجرتی. مادر بودن یک احساس صرف است بدون خودخواهی و من نمی فهمم چطور یک نفر می تواند به جایی برسد که انقدر برای یک نفر خیر و صلاح بخواهد که خودش را یادش برود. که همه آرزوها و رویاهایش را در قامت یک نفر دیگر ببیند. که از خواب صبح جمعه اش بگذرد برای درست کردن غذای مورد علاقه بچه اش. که شب ها نخوابد. که سفر را با یک جواب ندادن تلفن زهرمار خودش کند. که دلش هزار راه برود. که بشکند اما ببخشد. دوباره بشکند، سه باره، بارها. اما ببخشد و هی نگوید بخشیدم اما فراموش نمیکنم.
من نمیتوانم از مادرها بنویسم. نه که قصه هایشان را بلد نباشم ها. فقط آن قدر دروغگوی خوبی نیستم که تجربه ای که هیچ درکی ازش ندارم را کلمه کنم. فقط دارم میبینم که مادر بودن سخت ترین شغل دنیاست؛ حتی قبل از کارکردن توی معدن.
سلول هایم مملو از رشته و اندامک هایشان ساخته شده از گوشت و گوجه
ماکارونی خوشمزه و چرب و چیلی مامان از غذاهاییست که میتواند در لیست خوردن تا ترکیدن قرار بگیرد.
به غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس برایم نمانده که دور و نزدیکِ من باشد. همه آن هایی که می شناسم یا دورند یا خیلی دورند یا آنقدر دورند که دیده نمیشوند. همه رابطه ها را خودم بریدم. رابطه های بی خودیِ به دردنخورِ سالی یکبار عیدت مبارک با نوشته های کپی پیست مملو از گل و بلبل که شاید هیچکدام را تا ته هم نخواندم. فقط عین احمق ها، عین بقیه، تکرار میکنم عین بقیه مردم که وقتی برایشان از این پیام ها میفرستند یکی دیگر از یک جای دیگر کپی می کنند و میفرستند من این کار را نکردم. فقط نوشتم سال نوی شماهم مبارک. شادباشی. همین! چندسال این کار را تکرار کردم. چندسال بعد خسته شده بودم از این کار. چندسال بعد از خودم پرسیدم که چی؟ که چی که به آدم های دور و خیلی دور و خیلی خیلی دورِ سالی یکبار وقت عید، بگویی سال نو مبارک. یک روز نشستم شماره تلفن ها را یکی یکی الک کردم و رابطه ها را بریدم. انگار که گاز را روشن کنی بعد کیسه های شنی را رها کنی و بالن برود هوا. سبک شدم، سبکِ سبک. حالا دارم با خودم فکر میکنم غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس نمانده که دور و نزدیک من باشد. در واقع آدم ها را بعد از آن انقطاع روابط فقط به دو دسته آن هایی که از ریخت من خوششان نمیآید و ترجیحشان فقط سلام و خداحافظیست و آن ها که میخواهند مرزها را درهم بکوبند و از دیوار حریم شخصی ام بالا بروند و تا سرشان را توی شورت آدم نکنند احساس صمیمیت نمی کنند، تقسیم کرده ام که دسته بندی ابلهانه و بی رحمانه ایست. اما حالا احساس میکنم نیاز به دوست دارم. نیاز به ساختن یک رابطه، دو رابطه، چند رابطه. نیاز به کسی که حرف بزند. که حرف بزنم. که گوش بدهیم به هم. رویا ببافیم. سفر برویم. بحث کنیم. بخندیم و توی سرو کول هم بزنیم. فحش بدهیم. از هم یادبگیریم. بهم کمک کنیم. احساس میکنم این همه تنهایی در عین اینکه از من آدم محکمی ساخته ترسویم میکند، مردم گریز. بعد وقتی بعد از مدت ها به کسی میرسم و باهم حرف میزنیم دلم میخواهد خودم را بکشم که برای کسی درددل کرده ام و خودم را ریخته ام روی دایره و فکر میکنم اینطور استحکامم فرو می ریزد و مجبورم به آدم های دیگر تکیه کنم. تنهایی در عین اینکه به من فرصت فکر کردن به خودم را داده من را بیش از حد فرو کرده توی خودم و همه اش فکر میکنم باید اینکار را برای بهتر شدن کنم و اینجا این را کم دارم و آن جا این را و این به این و اون به اون نمی آید و این ها هیچکدام با بودن کسی و دوست داشتن کسی در تضاد نیست. این روزها مدام از خودم می پرسم به غیر از همه آن چیزهایی که دلت برای به دست آوردنشان تالاپ تلوپ میکند چه چیزی را برای امسال میخواهی؟ بعد دلم جای من هوار میکشد که دوست، دوست. دنبالدوستی بگرد. دوستی بساز. البته یک دوستی دور و نزدیک. حواست که هست؟