من دروغگوی خوبی هستم. این یک واقعیت است. البته که این همه من نیست و خیلی وقت است که انتخاب کرده ام از این استعداد استفاده نکنم. اما خیلی از چیزهایی که ازشان می نویسم و روایتشان می کنم یا واقعی نیستند یا همه حقیقت نیستند. برایم نوشتن از خیلی از احساساتی که تجربه نکرده ام و جاهایی که نرفته ام و چیزهایی که ندیده ام و حرف هایی که نشنیدم و دیالوگ هایی که برقرار نکرده ام و آدم هایی که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت ندیده ام کارِ سختی نیست. اما از هفته پیش متوجه شدم که یک چیزی هست توی دنیا که نمی توانم راجع بهش بنویسم. یعنی متوجه شدم اگر همه استعداد دروغگویی دنیا را خدا می ریخت به حلقم بازهم نمی توانستم. بازهم نمی شد کلمات را بچینم کنارهم و قصه ای بسازم که تهش ختم شود به یازده فروردین. به روزِ زن. به روزِ مادر. من دروغگوی خوبی ام اما مادر بودن برایم عجیب غریبه است. مادر بودن یک کار 24 ساعته خستگی ناپذیر بدون هیچ مزد و اجرتی. مادر بودن یک احساس صرف است بدون خودخواهی و من نمی فهمم چطور یک نفر می تواند به جایی برسد که انقدر برای یک نفر خیر و صلاح بخواهد که خودش را یادش برود. که همه آرزوها و رویاهایش را در قامت یک نفر دیگر ببیند. که از خواب صبح جمعه اش بگذرد برای درست کردن غذای مورد علاقه بچه اش. که شب ها نخوابد. که سفر را با یک جواب ندادن تلفن زهرمار خودش کند. که دلش هزار راه برود. که بشکند اما ببخشد. دوباره بشکند، سه باره، بارها. اما ببخشد و هی نگوید بخشیدم اما فراموش نمیکنم.
من نمیتوانم از مادرها بنویسم. نه که قصه هایشان را بلد نباشم ها. فقط آن قدر دروغگوی خوبی نیستم که تجربه ای که هیچ درکی ازش ندارم را کلمه کنم. فقط دارم میبینم که مادر بودن سخت ترین شغل دنیاست؛ حتی قبل از کارکردن توی معدن.