بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

چند جمله دوستانه

۶ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۱
نویسنده : کازی وه

اگر خواننده این وبلاگ هستید، مخاطبید، دوستید، آشنایید، رفیقید یا رهگذرید یک لطفی در حق نگارنده بکنید و تجربه زیسته خودتان را به من تحمیل نکنید. یک لطفی بهم بکنید و مدام دنبال مثال‌های نقض نباشید. و یک لطفی بکنید و ازم نپرسید این ماجرا واقعی است؟ آن داستان خیالی است؟ این یکی چاخان است؟ خودت تجربه داشته‌ای؟ چون من واقعا اذیت می‌شوم با این مدل کامنت‌ها. چون وبلاگ جهان ذهنی من است. اینجا تفاوتی بین تجربه زیسته و تجربه ذهنی‌ام نمی‌بینم. راستش را بخواهید و نخواهید اصلا بعد از مدتی یادم می‌رود کدام برای جسمم اتفاق افتاده و کدام حاصل غوطه‌ور شدن در رویاست. عزیزانم بخوانید و رد شوید و مته به خشخاش نگذارید. چاکرم. 

یک خاطره بامزه از کمیته انضباطی!

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۱
نویسنده : کازی وه

یک. امروز یک خبری خواندم  از خبرگزاری فارس که معاون دانشجویی دانشگاه علامه گفته بود: «متخلفان "عفاف و حجاب" بعد از 6 تذکر پی‌در‌پی به کمیته انضباطی احضار می‌شوند.» از اینکه یک نفر در این خبرگزاری خراب‌شده نبوده که خبر را با کیبورد فارسی تایپ کند که بگذریم می‌رسیم به اینکه یک جوری حرف ‌می‌زنند انگار شش دفعه دانشجو را با پر قو نوازش کرده و بعد هم سوار بر تخت روان اعیان پیش حکیم فرزانه می‌برند. اما گول نخورید! من هر بار طوری تحقیر شدم که تا چند روز از فشار استرس و خشم دلم می‌خواست همه ظرف‌های اتاق را بشکنم. در آن خراب‌شده‌ چادر زدن زورکی و اجباری بود. یکبار من چادر را گرفتم دستم و دم دانشکده سرم کردم. حراست دید که توی مسیر خوابگاه چادر نزده بودم. سرم داد زد که ریخت و قیاقه خودم را توی آینه دیده‌ام؟ می‌دانم با چه وضعی آمده‌ام دانشگاه اسلامی مملکت اسلامی در یک شهر اسلامی؟ من گفتم این چه طرز حرف زدنه؟ من مانتو و شلوار پوشیدم! مگه چی تنمه؟ این چه ادبیه آخه؟ ایشون قرمز و عصبانی شدند و گفتند مگه من چی گفتم؟ حرف‌هاش را برای خودش تکرار کردم. چشم‌هاش را گرد کرد و منکر شد که همچین حرفی زده. از بیخ و بن همه چیز را حاشا کرد و گفت هم برای بی‌حجابی و هم به علت تهمت زدن می‌فرستمت کمیته تا آدم بشوی!

.

.

.

دو. هر سال قبل از تمدید قرارداد خوابگاه ما را می‌فرستادند کمیته ‌انظباطی برای بکگراند چک (!) که اگر یک وقت ناممان در لیست سیاه بی‌ناموسان دانشگاه بود نتوانیم برویم خوابگاه. ما خسته از رانندگی و حمالی اساب خوابگاه چادر چاقچورکنان سمت دفتر مسئول مربوطه راه افتادیم. دم در اتاق دو تا دختر دیگر هم بودند. یکی از دخترها خیلی اصرار داشت چادر نزنیم! می‌گفت بچه‌ها! به خدا این خانم خیلی باحال و پایه است! اصلا به حجاب گیر نمیده و  یکی از رحیم‌ترین، خفن‌ترین، بامرام‌ترین، گلی از گل‌های بهشت‌ترین مسئولین دانشگاهه. کافیه چادرتون رو در بیارید و تماشا کنید! من و مهرنوش پوزخند زدیم و وارد شدیم. پشت سر ما دخترک و دوستش که گویا او هم چشمش ترسیده بود و خودش را چادرپیچ کرده بود هم وارد شدند. چشمتان روز بد نبیند! خانم مسئول محترم پیچ کانال مرکزی فاضلاب را به سمت دختر باز کرد و تا جا داشت حالش را گرفت. دختر کفری شده بود و یک ریز می‌گفت پس چرا به اون‌هایی که بدتر از ما و با هزار مدل آرایش توی دانشگاه می‌گردن چیزی نمی‌گید؟ چرا به اون‌هایی که فلانن چیزی نمی‌گین؟ نمی‌خوام اسم ببرم! اما چرا به فلانی که فلان‌طوره هیچی نمی‌گید؟ من هم عوضی بازی درآوردم و موقع خارج شدن از اتاق، در حالیکه هنوز داشت گوه‌یاری (بر وزن آبیاری) می‌شد گفتم: «مثل اینکه خیلی پایه است!»

یک شب گرم تابستون

۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۸
نویسنده : کازی وه

از جلوی آینه رد می‌شدم که چشمم به بادی اسپلشم افتاد. خیلی وقته که بوی متفاوتی رو تجربه نکردم. تو فاصله بین برداشتن و پیس پیس کردن اصلا به ذهنم نرسید که ممکنه اینطور به فکر بیافتم. خلاصه که پیس پیس کردن همانا و سوار ماشین زمان شدن همانا. گردنم بوی تابستون گرفته، بوی بوسه‌های تابستونی لب کارون، بوی بیلرسوت سرمه‌ای خنک و نازکی که تنها لباسیه که گرمای تابستون اهواز رو برام قابل تحمل می‌کنه. گردنم بوی سیگار کشیدن توی جزیره رو گرفته، بوی پیاده‌روی‌های طولانی با صندل به خاطر آتیش نگرفتن پا از گرما توی کتونی اما به جاش تا دلت بخواد تاول زدن. گردنم بوی چرت زدن توی سینما رو میده، وقتی که با اصرار خواهرم بالاخره از خونه می‌زنیم بیرون و خودمون رو جلوی پرده‌ای پیدا می‌کنیم که به نظرمون خزعبل‌ترین فیلم دنیا رو نمایش می‌ده. اما جای دیگه‌ای نیست که بریم. کار دیگه‌ای نیست که انجام بدیم. من واقعا تفریحات بیرونی رو بلد نیستم. دوست‌های زیادی رو هم اطرافم ندارم. برای همین وقتی هوا هوای بیرونه، فقط راه پیاده‌رو رو می‌شناسم. خلاصه که عطرم بوی اهوازی رو میده که همیشه شبه و من سوار ماشین دوستم موزیک‌های مورد علاقمون رو پخش می‌کنیم و به سمت یک گالری نقاشی یا عکس تازه افتتاح‌شده که احتمالا بعد از چند ماه درش رو تخته کنند در حال حرکتیم. گردنم بوی ترم تابستونه رو میده. وقتی که به خاطر امتحانای پشت سرهم مجبوریم توی یک اتاق بوگندو و پر از حشرات خشک شده در شیشه‌های لب پنجره که احتمالا قبلا اتاق بچه‌های دامپزشکی بوده، سه روز رو سر کنیم. تشک تخت‌ها رو میاریم پایین جلوی باد کولر، یه ملافه زیر و یه ملافه رو و این سه تا تشک میشه قلمروی ما. هر جایی غیر این سه تشک پا بذاریم، پر از خاک و کثافته. اما کاری نمیشه کرد. هر اعتراضی خطر خورده شدن مغزت توسط مدیر خوابگاه رو به همراه داره. گردنم رو می‌شورم به موهام نگاه می‌کنم. دیشب خیلی انتحاری تصمیم به آبی کردن موهام گرفتم. عکسش رو برای هر کی می‌فرستم بهم میگه چه موهای بنفش قشنگی و دلم می‌خواد دست کنم توی صفحه گوشی و خفه‌شون کنم!

آلات شکنجه

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۸
نویسنده : کازی وه

من از قهوه به عنوان ابزار تهدید استفاده می‌کنم. چون چندین روزه که آفتاب رو ندیدم و شب و روزم یکی شده اگه روزها بخوابم، شب هم می‌خوابم و کل روزم می‌ره. از طرفی من روزها نمی‌تونم بیدار بمونم چون نیاز دارم که حداقل چهار یا پنج ساعت در سکوت مطلق زندگی کنم و از این عن‌بازی‌ها. خلاصه که حیات کاری و اجتماعیم به شب بنده. اما دلمم برای تختم زیاد تنگ میشه و چشمام بازی درمیاره. این جور رقت‌ها یک لیوان قهوه غلیظ دم می‌کنم و میذارم جلوی چشمم. نمی‌خورم! من اصولا قهوه نمی‌خورم چون از مزه‌ش متنفرم. همین که چشمام گرم میشه لیوان رو می‌گیرم جلوی دماغم و می‌گم چه خبرا؟ کی بود که خوابش میومد؟ یه قلوپ بخور که راحت‌تر خوابت ببره! بعد یک عق میزنم و چشمام باز میشه و می‌شینم پای کارم. الان که این رو می‌نویسم گلاب به روتون عق سومم رو زدم!

۶۸۱

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۰
نویسنده : کازی وه

اینکه دلم می‌خواهد رو بازی کنم یکی از دلایلی است که دوستان نزدیک کمی دارم. همیشه هم من انتخاب نمی‌کنم خیلی وقت‌ها آن‌ها انتخاب می‌کنند که دیگر نباشند. در دنیایی که آدم باید با یک نقاب گنده روی صورتش دیگران را جذب کند من قواعد بازی را اول از سر اخلاقیات ابلهانه خودم و بعدتر به خاطر راحتی‌ام بهم زدم. شاید هم سیر اخلاق همین است که آن‌قدر در تو حل می‌شود که بعدتر با عادتی که ایجاد شده راحت‌تری. به هر حال من راحت‌ترم که خودم را بروز دهم. اما مرز این بروز دادن خودت با زیادی بروز دادن خودت یا همان هیجانی رفتار کردن و پته خودت را روی آب ریختن کجاست؟ حس می‌کنم حواسم دچار مشکل شده. با ضربه‌ای کاری دیگر جهت‌یابی‌ام کار نمی‌کند. گیج و ناتوانم که نمی‌دانم باید بروم جلو، عقب‌گرد کنم یا سر جایم بایستم. اینجا جایی است که همیشه نظاهم ارزشی من زیر و رو شده. خودم زیر و رو شدم. شاید هم این بار باید جلوی این زیر و رو شدن را گرفت. تصمیم‌گیری به مراتب سخت‌تر از همیشه است. چون همیشه این موارد را با دل‌خوش رد می‌کردیم می‌رفت. مصیبت‌های بالا رفتن سن و گره خوردن آدم‌ها با هم و سختی‌های پیدا کردن آدم‌های جدید هم‌فکر. حالاست که فکر می‌کنم باید بیشتر از همیشه تنها باشم. یاد بگیرم تنهاتر زندگی کنم. تنهاتر جستجوگر باشم. چقدر قرار است پوستم کنده شود که یک چیزی را یاد بگیرم؟

لطفا تمیزتر کد بزن خداخان!

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۲۸
نویسنده : کازی وه

تموم شد و رفت ولی اینکه آدم به دوست نزدیکش علاقمند میشه باگ آفرینشه. 

یک عدد فریلنسر اهمال‌کار

۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۷
نویسنده : کازی وه

رئیس من همیشه از دستم می‌ناله که چرا کارها رو به موقع تحویل نمی‌دم یا چرا حداقل در جریان پروسه کار قرارش نمی‌دم. لابد پیش خودش فکر می‌کنه که من صبح تا شب در حال جستجو و تحقیق و یادگیری مطالب جدید در حوزه برندینگم. زهی خیال باطل! آخه کدوم پروسه تولید مرد حسابی؟ من ته تهش دم ددلاین یا حتی بعد از اون، وقتی خیالم راحت شد که دیگه آب از سرم گذشته تازه رغبت می‌کنم یک تکونی به باله‌هام بدم. اون هم نه کله صبح و فوری. می‌ذارم خورشید قشنگ غروبش رو بکنه، شام تپلم رو بزنم، سریالم رو ببینم و خوندنی‌های آخر شبم رو بخونم و بعد شروع می‌کنم به کار! وقتی پروژه رو تحویل می‌دم چنان بابت کیفیت کار برام کف و سوت می‌زنه که می‌خوام از خجالت آب بشم. اما آدم که نمی‌شم هیچی! پروژه بعدی رو هم سه روز طول می‌دم تا دوباره همون گردونه دم ددلاین، غروب خورشید، شام تپل، سریال، کتاب، پروژه انقدر بچرخه و بچرخه بلکه بخت کار کردن ما هم باز بشه. 

مجازی هستی یا حضوری فرقی نمی‌کنه، من غیبت می‌کنم!

۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
نویسنده : کازی وه

دیشب با مهرنوش می‌خندیدیم که من حتی سر کلاس مجازی هم غیبت می‌کنم و حاضر نیستم با موبایل هم آنلاین بشم. خدا وکیلی با موبایل خیلی سخته! خیلی جالبه که دقیقا ساعت‌هایی که کلاس دارم، ساعت خوابم هم می‌چرخه و با اون سکشن هماهنگ میشه. من انقدر دانشگاه نرو بودم که سال سوم، وقتی کارگاه رباتیک شرکت کردم خیلی از هم‌ورودی‌ها فکر می‌کردن ترم یکم و وقتی می‌گفتم اتفاقا منم فلان درس رو با شما دارم همشون شاخ درمیاوردن که ما اصلا تا حالا تو رو توی دانشکده که هیچی کل دانشگاه ندیدیم! خب من اون دو سال رو چی‌کار می‌کردم دقیقا؟ توی خوابگاه بودم. در حال کلنجار رفتن با خودم. بیشتر ساعت‌های روز و شب رو می‌خوابیدم. چون بدنم نیاز داشت و بقیه‌ش رو سعی می‌کردم فیلم ببینم یا بازی کنم. بعضی از درس‌هایی که خیلی سخت بود خوندشون رو هم شب امتحان حذف می‌کردم که همین ترم هفت بلای جونم شد و سر تک تک واحد‌ها، تمام روزهای ترم، تمام اون هفته‌های شلوغ، همه اون چهار ماه رو استرس کشیدم و قبل هر امتحانی تا نمره‌ش بیاد پنج شش سال پیر شدم. البته این خاصیت اون شرایط بود و من اصلا از خودم بابت اینکه درس‌ها رو حذف کرده بودم ناراحتم نبودم. چون اون روزها اولویتم این بود که سلامتی روانیم رو بدست بیارم و این با فشار آوردن روی خودم ممکن نبود. نیاز داشتم که تنها دغدغه‌م قرص‌هام، پروژه‌هایی که با پولشون می‌تونستم برم روانپزشک و فیلم و کتاب‌هایی که دوست داشتم بخونم و مردی که عاشقش شده بودم باشه. مردی که اتفاقا نقش موثری توی بهتر شدن حالم داشت. حالا امشب که دارم فایل‌های درس پیچیده ماشین‌های الکتریکی رو می‌بینم و نت بر‌می‌دارم که برای اولین بار، نه فقط در عصر کرونا که در کل دوران تحصیلم به موقع و آماده سر کلاس مجازی حاضر بشم یاد این افتادم که از ترم پنج، از صدقه سری ماه‌ها درمان با فلوکستین با روحیه خوب سر کلاس حاضر می‌شدم. چقدر هم برام سخت بود اما هر صبحی که بیدار می‌شدم سعی می‌کردم یک قدم کوچولو بردارم. الان هم جوگیر نشدم که برای تمام کلاس‌های این هفته همین برنامه رو بچینم و از شب قبل شروع کنم. از هفته‌ای دو تا کلاس شروع می‌کنم و سعی می‌کنم همه کلاس‌های هفته رو حاضر بشم. ببینم چه می‌کنم!

فقط چرا؟

۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۲۵
نویسنده : کازی وه

چرا ننوشتم که موهام را صورتی کردم؟ چرا از روزهای قرنطینه‌ام که حدود ۶۳ روز است چیزی ننوشته‌ام؟ چرا نگفتم که با کمالگراییم دوباره درگیرم طوری که گاهی خودم را هم گول می‌زنم؟ چرا نگفتم دوباره و چندباره شروع کرده‌ام به تاتی‌ تاتی کردن؟ چرا نگفتم داوطلب شدم که با دانشجویان علوم پزشکی شیلد محافظ درست کنیم و محلول‌ها و دستکش‌ها را ضد عفونی و پک کنیم و بفرستیم بخش‌های بیمارستان‌هایی که اینترن‌ها کشیک می‌دهند اما نرفتم؟ چرا نگفتم از کارم که تولید محتوا برای برندهای مختلف است بیزارم؟ چرا نگفتم بیشتر از همیشه به یک حقوق ثابت نیاز دارم اما نتوانستم کار پیدا کنم؟ چرا نگفتم از کارهای بی‌ربطی که می‌کنم بدم می‌آید اما تنها کارهایی هستند که بلدم انجامشان بدهم؟ چرا نگفتم که دوباره به کسی علاقمند شدم که دوستم نداشت و برای بار دوم ردم کرد؟ چرا نگفتم دوباره تمرینات ترک اعتیادم را شروع کرده‌ام؟ چرا نگفته‌ام که احساس می‌کنم تنهام و بلد نیستم هنوز این تنهایی را با خودم پر کنم؟ چرا نگفتم که علی‌رغم اینکه حواسم هست مبادا خودم را تخریب نکنم هر لحظه احساس می‌کنم داغونم؟ چرا نگفته‌ام همه این‌ها را فارغ از افسردگی نوشتم و حداقل از این بابت خوشحالم؟ چرا نگفتم باید یک روان‌درمانگر جدید پیدا کنم و چطور باید این کار را انجام دهم؟ چرا نگفتم کولرها که روشن می‌شود من دلم می‌خواهد تا خود پاییز بخوابم چون مجبورم همیشه خانه بمانم؟ چرا نگفتم تناقض بزرگی است اما من عاشق نور و گرمای خورشیدم و دلم می‌خواهد ظهرهای گرم اهواز بروم روی سنگ‌های ساحل دراز بکشم و گرما جذب کنم؟ چرا نگفتم ترم پیش آن‌قدر جدی درس خواندم که معدلم ۱۸ شد؟ چرا نگفتم با اینکه شب قبل از امتحان تمام واحدهای افتاده و روزهای تحقیر شدن در دانشگاه و ناتوانی روانی‌ام برای جمع کردن درس‌های هفت ترم قبل یادم می‌آمد و گریه می‌کردم اما اشک‌هام را پاک می‌کردم و می‌گفتم یک قدم دیگر بردار سپیده، فقط یک صفحه دیگر بخوان؟ چرا از شاهین، زهرا و مهرنوش که هر روز و هر ساعت کنارم بودند چیزی ننوشتم؟ چرا ننوشتم که بعضی وقت‌ها با شاهین رویا می‌بافتیم که من بروم بوستون و با هم امریکا را طی‌الارض کنیم؟ چرا نگفتم من همش آدم‌های اشتباه را برای رابطه انتخاب می‌کنم؟ که مدام دارم جاده‌های یک‌طرفه می‌سازم؟ که خسته‌ام از این وضع اما ته دلم روشن است که بالاخره یاد می‌گیرم؟ چرا هیچ ردی از گذشته‌ام، شهرم، خانه‌ام، چهره‌ام، زبانم، امید‌ها و ناامیدی‌هایم در این وبلاگ نیست؟ به من بگو خواننده که این وبلاگ به چه دردی می‌خورد وقتی تیغ سانسور را خودم روی گلوی خودم گذاشته‌ام؟ چرا این کار را می‌کنم؟ 

دوستم دارم! (۱)

۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۱
نویسنده : کازی وه

حالا که آن فصل از زندگی که مدام و پیوسته و با پشتکاری مثال‌زدنی خودم را تخریب و سرزنش می‌کردم را ورق زده‌ام می‌بینم که وقتی خودت را دوست می‌داری، حتی آفتاب هم دو درجه روشن‌تر می‌شود. از آن‌جایی که مواد لازم برای این مدل تغییرات آگاهی و تلنگر و زمان مناسب است و اگر یکی از این‌ها نباشد نمی‌شود، انقدر برای تغییر زور نزنید. به جای هل دادن دیوار، پی آن را بکنید. یعنی دنبال این باشید که احساسات خود را بشناسید، با مشاور حرف بزنید، کتاب بخوانید، مجلات معتبر انگلیسی و فارسی روانشناسی را دنبال کنید. نه در جستجوی راه‌حل. برای اینکه دستتان بیاید ممکن است با چه معضلاتی درگیر باشید و چه گره‌های روانی وجود دارد. اگر از این خسته‌اید که همیشه در یک رابطه یک‌طرفه هستید، مشکل کوچک انتخاب آدم بهتر است. مشکل اساسی این است که چرا مدام خودتان را درگیر این مدل روابط می‌کنید؟ وابستگی متقابل؟ حس کافی نبودن؟ ترس از تنهایی؟ یا چی؟ اگر می‌توانید کارهای کمی را به سرانجام برسانید، جای برنامه‌ریزی و شروع طوفانی و با کله زمین خوردن از خود بپرسید مشکل من با قدم‌های کوچک برداشتن چیست؟ آیا من زیاده خواهم؟ آمادگی‌ام کم است؟ کمالگرا هستم؟ ظرفیتم را نادیده می‌گیرم؟

وقتی انقدر خودت را نادیده می‌گیری و به جای رجوع به خودت و مراقبت از خودت حواست پرت هزارویک چیز می‌شود یعنی خودت را دوست نداری. وقتی مدام باج عاطفی می‌دهی، می‌بخشی، فراموش می‌کنی، دفعه بعد با یک سیلی محکم‌تر برمی‌گردی یعنی خودت را دوست نداری. وقتی با یک اشتباه کوچک خودت را صبح تا شب سرزنش می‌کنی و پدر خودت را با گذشته تلخ و دست‌نیاوردهایت درمی‌آوری یعنی خودت را دوست نداری. حالا که این را می‌فهمی باید صبر کنی. غصه بخوری. درکش کنی. خودت را برانداز کنی. سعی کنی خودت را در آینه ببینی. چی هستی؟ کی هستی؟ کجا هستی؟ واقعیت تو چیست؟ دیده‌اید بالای این تست‌های روانشناسی می‌نویسند گزینه را متناسب با ذهنیت الان خود بزنید و نه آنچه که می‌خواهید باشید. خب این هم همین است. حقیقی‌ترین تصویری که از شما وجود دارد را بدون برچسب زدن یا تحلیل کردن پیدا کنید. مثلا بگویید من کم‌کاری می‌کنم. اهمال‌کاری می‌کنم. نگویید تنبلم! بی‌شعور و بی‌لیاقت و وقت تلف‌کنم! این قدم اول است.