بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

واگویه‌های بدون تغییر، بدون ویرایش

۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۲
نویسنده : کازی وه

دیگر حتی شکل گوشواره‌هایی که آن روز در حجره مسگر‌های میدان نقش‌جهان دیدم هم یادم نیست. قیاقه‌شان که از یادم رفته هیچ، میلی که به داشتنشان داشتم را هم ندارم. بله حقیقت دارد فراموش کرده‌ام که یک روز بعد از ظهر، وقتی غبار رقصان روی باریکه نور هوا را مکدر کرده بود زل زده بودم به یک جفت گوشواره. در چند قدمی‌شان بودم، دلم می‌خواست داشته باشمشان، اما پولی در جیب نداشتم. بابام چند متر آن‌ورتر و مامانم چند متر این‌ورتر ایستاده بود اما من لال شده بودم فقط نگاه می‌کردم. فکر می‌کنم حتی اگر پول هم داشتم نمی‌خریدم چون دلم نمی‌خواست با هیچکس حرف بزنم. بعدتر خواهرم عکس‌های آن سفر را نشانم داد و گفت نگاه کن چقدر داغون بودی. راست می‌گفت یک جنازه متحرک به تمام معنا. اما فقط همین‌ها یادم هست. همه چیز فراموش شده. همه احساسات، تلخی‌ها، دردها، تیر کشیدن‌ها. روی همه خاطرات غباری نشسته که چند سال دیگر وقتش است آدم از خودش بپرسد اصلا این اتفاق‌ها افتاده یا خواب و خیال من است؟ یک بار خاله بزرگم گفت چیزی از بچگی‌هام یادم نمیاد. من بهش خندیدم که مگر می‌شود آدم هیچ چیز یادش نیاید؟ اما بعدتر از خاطرات مشترک اما ضد و نقیض خواهر برادرها و روایت‌های متفاوتی که مامبزرگم می‌کرد فهمیدم نه تنها فراموش که انگار تغییر هم می‌کنند. خاطرات ذخیره شده در ذهن دست‌نخورده باقی نمی‌مانند. شاید چون دوست نداریم صریحا بگوییم هیچ اتفاقی نیفتاده یا من یادم نیست. می‌خواهیم ماجرا داشته باشیم، پس ماجرایی برای گذشته در ذهن می‌سازیم. اما مسئله دیگران نیستند. تویی که حتی حاضر نیستی روبروی خودت بایستی و بپرسی واقعا این اتفاق افتاده یا نه؟ واقعا چرا به خودمان دروغ می‌گوییم و حتی وقتی دیگران باور نمی‌کنند، خودمان باور می‌کنیم؟ جز اینکه می‌خواهیم بگوییم حقیقت دارد! من وجود دارم؟ آن‌قدرها هم ساده نیست که با خودت روراست باشی. آن‌قدرها هم ساده نیست که تغییر کنی. آن‌قدرها هم راحت نیست که دروغ‌های ملبس در خیرخواهی را به خورد خودت ندهی و بگویی من دیگر به خودم اعتماد ندارم. به حافظه‌ام، به زندگیم، به کتاب‌هایی که مسیر زندگیم را بخاطرشان تغییر دادم و انتخاب‌هایی که کردم. چقدر سخت شد. چقدر همه چیز سخت است. 

آنچه می‌رود و آنچه نمی‌ماند

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۹
نویسنده : کازی وه

این بهار که بیاید آخرین بهاری است که می‌توانم در حیاط دانشگاه از دست گرده گل‌های جنگل غر بزنم. دیگر پائیزی در راه نیست که بدوبیراه گویان به هوای گرم خوزستان بروم سر کلاس و وقتی از پنجره به برگریزان جنگل دانشگاه نگاه می‌کنم بگویم یک چیزی درست نیست! 

دیگر قرار نیست آبان و آذر در محوطه کارگاهی زیر باران خیس شویم. دیگر قرار نیست فحش بدهیم به جد و آباد کسی که چارت درسی مهندسی پزشکی را تدوین می‌کند. دیگر امتحانی در پائیز نداریم. دیگر امتحانی در زمستان نداریم. دیگر قرار نیست از پنج تا هفت صبح با افسردگی‌ام در حیاط خوابگاه سروکله بزنم که فقط یک صفحه دیگر بخوان. فقط یک قدم دیگر بردار. دیگر بعد از دوازده شب هیچ دری رو به هیچ محوطه سرسبز و مه گرفته‌ای باز نیست. دیگر نمی‌توانم با مهرنوش و زهرا در یک اتاق بیست متری زندگی کنم. دیگر هیچکسی نیست سر پرنده‌ها جیغ بکشد که بگذارید بخوابیم. دیگر کسی نیست که پشت اصله‌های کنوکارپوس سناتور دود کند و انقدر نسخ باشد که با همان یک نخ هم شل شود. دیگر وقتی همه خوابند و چراغ‌ها خاموش است کسی یاد یک خاطره مسخره یا جوک خنده‌داری نمی‌افتد و پشت بندش سه نفر تا صبح پشت سر هم شوخی نمی‌کنند و کلاس فردا را بیخیال نمی‌شوند. دیگر کسی نمی‌گوید کی میاد کلاس میرسالاری را نرویم؟ دیگر وقتی گریه می‌کنی، غمگینی، سردت است و از همه دنیا سیری آن دو نفرِ هرجا و هر وقت نیستند که بغلت کنند.

دیگر نمی‌توانم در راهروها دادوبیداد کنم که بذارید بخوابیم. دیگر وقتی از سیستم کثافت دانشگاه بریده‌ایم نمی‌گوییم ما فقط از هم‌اتاقی شانس آورده‌ایم. دیگر قرار نیست اکبری مانندی به خاطر نبستن قرارداد نگذارد برویم داخل اتاقمان. دیگر شب‌های خنک پشت بچه‌های خوابگاه راه نمی‌رویم و همراه با شنیدن حرف‌هایشان تخمه نمی‌شکنیم. این بهار که بیاید و برود من کنج تنهاییم را در خوابگاه بزرگ کثیف اما سرسبز، زندانی بزرگ و محصور با آسمانی آبی و پنجره‌ای رو به جنگل دانشگاه برای همیشه از دست می‌دهم. 

تنها چیزی که برایم می‌ماند همین بهار است. همین احساس خفگی به گرده گل‌ها که اگر کرونا اجازه دهد، می‌خواهم یک بار دیگر تجربه‌اش کنم.

برای تو که واندرومن نیستی

۱۹ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۱۳
نویسنده : کازی وه

زمان می‌دهم. اما این غم مثل دملی چرکین و دردناک افتاده به جان پوستم. دندانپزشکی که عقلم را کشید گفت باید به بافت زمان بدهی تا بهبود پیدا کند. اما این غصه هر شب من را از درد به گریه می‌اندازد. پانزده سالم بود که آبله مرغان گرفتم. تمام بدنم تاول‌های گنده آبدار زده بود. زمستان بود. همین طرف‌های سال و خیلی سردم بود. صبح تا شب دم بخاری بودم. همه می‌گفتند گرما باعث می‌شود جای تاول‌هات بماند. برایم مهم نبود خال‌خالی شوم یا نه. فقط می‌خواستم زودتر خوب شوم. بروم مدرسه و امتحاناتم را بدهم. شب امتحان عربی تا خود صبح از درد و خارش ناله کردم. آن گوله‌های پر از آب رمقم را گرفته بود. غمگین بودم و زشت. امتحانم را بیست گرفتم. آبله‌ام خوب شد. جایشان هم نماند. اما من یاد گرفتم یک وقت‌هایی هر چه زور بزنی نمی‌توانی از درد رها شوی. زندگی همچین کوفتی است و تو Wonder woman نیستی و نخواهی بود و همچین موجودی اصلا وجود ندارد. پس گریه‌ات را بکن و دمل را هم به حال خودش بگذار. آقای دندانپزشک را به یاد بیاورید. گفته بود به بافت‌ها زمان بدهید، خودشان بهبود پیدا می‌کنند.

سلام به دردی که دیگر درد نمی‌کند

۱۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۴۹
نویسنده : کازی وه

چشمه اشک این هفته شب‌کار است. تمام روز به خود می‌پیچم. خفه‌ام و چیزی در گلویم نبض می‌زند. سعی می‌کنم زندگی روزمره را پیش ببرم. صورتم را با نوتروژینا می‌شویم، موهایم را خشک می‌کنم، چتری‌هایم که چتر چشمانم شده‌اند را بالا می‌دهم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم. یکی دو تا کار داوطلبانه اینترنتی‌ام را راه می‌اندازم. بدنم سرد است. کف پاهایم، سر انگشتانم مثل میت سفید می‌شوند. دلم بهم می‌خورد اما نمی‌شود وسط روز بزنم زیر گریه. می‌ترسم آخر و عاقبتم به افسردگی ختم بشود. اما این فقط ترس است. سوگواری مرحله‌ای مهم از از دست دادن است. اما باز هم جلوی سرازیر شدن اشک‌هام مقاومت می‌کنم. برنامه‌هایم را چک می‌کنم. نمره‌هام را چک می‌کنم. برنامه ترم جدید را چک می‌کنم. ایمیل و تلگرام کاری و هر چک کردنی را چک می‌کنم. عصر شده و درد به اقصی نقاط بدنم ضربه می‌زند. موهایم را می‌کشد، به صورتم سیلی می‌زند و قلبم را چنگ می‌اندازد و توی مغزم جیغ‌های بنفش می‌کشد.

سرچ می‌کنم Healing from heartbreak مقاله‌ها و راهکارهایی که قبلا خواندم را باز هم می‌خوانم. در جستجوی چیز تازه‌ای نیستم. محض یادآوری است. که یادت بماند هزار راه هست برای ادامه دادن و میلیون‌ها قلب هست شبیه قلب کوچک تو که یک ورش پریده. حالا بلند شو و یک قدمی بردار. قدم بعدی... قدم بعدی... یکی دیگه... یکی دیگه لطفا قول می‌دهم آخری باشد...

شب شده. پناه می‌برم به تخت. تماما سیاه‌پوس، با همه وجود سوگوار، درد به استخوانم رسیده، چهار پاره استخوانم را بغل می‌کنم و می‌زنم زیر گریه. روی تختم من صاحب عزا هستم و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم پس تا می‌شود ضجه می‌زنم. شاید مراسم عزای لرها رفته باشید. دور هم خاطرات عزیز از دست رفته‌شان را مرور می‌کنند. یک تکنیک درجه یک برای آبغوره‌گیری فوری! واقعا کاربردی است. درد آرام آرام در حال حل شدن است. هر سلول دردناک یک جای کار را می‌گیرد و همه وجودت با درد یکی می‌شود و آن وقت است که درد دیگر درد نیست. تو هستی! تو همان دردی و درد همان توست! تو با درد یکی هستی و درد دیگر درد نمی‌کند.

چراغ‌های رابطه تاریکند

۹ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۲۰
نویسنده : کازی وه

بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا می‌خندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی می‌زنم؟ برای او؟ می‌داند آنقدر‌ها نفهم نیستم. برای خودم؟ می‌دانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمی‌کنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گره‌خورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمی‌کنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت می‌‌کردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم تنگ شده بود. گفتم می‌دانم. باشد تنگ شده بود. من باور نمی‌کنم. سکوت شد. یک سکوت معمولی. آدم باید از طرف خودش حرف بزند. پس یک سکوت معمولی برای من. شاید برای او هزار سال گذشته باشد. شاید به یک ورش هم نباشد. گفت ناراحتی؟ نه نیستم. دلخوری؟ نه نیستم؟ مطمئنی؟ بله. مطمئن باشم؟ بله. حرف زدیم. طولانی مدت. از زمین و زمان. در پیاده‌رو دست هم را گرفتیم. موقع خداحافظی چند بار لب‌های هم را بوسیدیم و مو و دهان هم را بو کشیدیم. مراقب باش. تو هم مواظب باش گلم. پیام داد من ناراحتم. چیکار کردم که باور نمی‌کنی؟ گفتم ندیدم. ندیدم که دلت برایم تنگ شده باشد. گفت اما من دلم تنگ شده بود. عجب خر نفهمی! گفتم باور نکردن من حقیقت دلتنگی تو را نقض نمی‌کند. فقط نشانم ندادی. فقط ندیدم. تا یک جایی می‌گویی دوستت دارم، دلم تنگ شده و من باور می‌کنم از یک جایی باید نشان دهی. حالا دیگر باور من به عمل تو بستگی دارد. هیچ ربطی هم به صداقتت ندارد. گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟ گفتم نمی‌گفتی انتظار زیادی دارم؟ گفت شاید. گفتم پس چه اهمیتی دارد باور کنم یا نه؟ گفت چون من صادقم. گفتم اگر واقعا صادقی چرا برای اثباتش زور می‌زنی؟ گفت تو مهمی. دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. آه عزیزم. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. نمی‌خواهم که باور کنم.

بعد از خالی شدن خانه با صدای سکوت بیدار شدم. می‌دانستم اگر حتی یک روز دیگر منتظر بمانم دق می‌کنم. اپلیکیشن flo را باز کردم و جمله late for 8 days همه توانی که برای ریلکس کردنم در هفت روز گذشته جمع کرده بودم را مثل یک بادکنک ترکاند. بادکنکی که انگار داخلش آب گرم بود ریخت داخل شلوارم و پیش خودم گفتم اه آمدی جانم به قربانت؟ اما خبری از رنگ زیبای سرخ نبود. قلبم را گرفتم کف دستم و رفتم داروخانه. حتی تحمل نداشتم با پارتنرم حرف بزنم. آدمی دیگر که سعی می‌کند این چیزها را طبیعی جلوه دهد و به جای همدلی بگوید اتفاق خاصی نیفتاده!

بله اتفاق خاصی نیفتاده، فقط زنی هستم در آستانه مرگ به سه شیوه مختلف. اول به دست مردهای خانه، فامیل و تمام مردان و زنانی که خودشان را مالک برحق و بی‌قیدوشرط تمامیت ارضی بدن یک زن می‌دانند و سرشان را از خشتک و اتاق خواب ملت بیرون نمی‌آورند. بله اتفاق خاصی نیفتاده چون اگر شانس بیاورم و از سوقصد مستقیم مردسالاری جان سالم به در ببرم از زیر سایه سفره گسترده‌اش خیر. کلی هزینه مادی که جور کردنش در این اوضاعی که دو ماه و نیم است کار نمی‌کنم من را به گریه می‌اندازد (از بیمه‌ام نمی‌شود استفاده کرد، چون هر ریسکی تو را از اینی که هستی بیشتر به فنا می‌دهد) و پیدا کردن یک سگ‌دونی برای اینکه بتوانی بدون اینکه از عفونت بمیری خودت را راحت کنی یا قرص‌های تاریخ مصرف گذشته‌ای که ممکن است بخاطرشان آنقدر خونریزی کنی تا بمیری (احتمالش کم است اما باز هم از گوه بودن این وضعیت چیزی کم نمی‌کند) و در نهایت اگر زنده بمانم به دست خودم خواهم مرد. چون با تحمل کردن سه ماه کذایی در سیستم یک دانشگاه فاسد و دیدن ناحقی‌ها و تودهنی خوردن‌ها و لمس اینکه هیچکس صدای تو را نمی‌شنود فقط وقتی که در راهروی دانشکده سر حراست فریاد می‌زنی با من درست صحبت کن و تو را به انگ هزار کار نکرده تهدید به کمیته انضباطی می‌کنند، انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. سایت‌ها را بالا و پایین می‌کنم. بهترین زمان برای تست دادن؟ لطفا وجود نداشته باش. من نمی‌خواهمت. هیچکس تو را نمی‌خواهد. چطور تست را انجام بدهم که بهتر نتیجه بگیرم؟ چرا سراغ من آمدی؟ من که هیچوقت دلم یک جانور کوچولو نخواسته بود. باور کن حتی یکبار در زندگیم بچه مچه نخواستم. پس راحتم بگذار. این سایت‌های لعنتی چرا انقدر با لذت از بارداری نوشتند! کم برای مادر بودن بلیسید. انگار چه اتفاق میمونی است. تپش قلب گرفتم! حالا چه گوهی بخورم؟

زنی هستم در آستانه مرگ. زنی که با گفتن گور بابای همه‌تان فقط خواسته جرعه‌ای از زندگی را بچشد. اما دست پروردگار که همیشه بهش تودهنی می‌زده این بار به قصد جر دادنش برآمده. تست را دادم. منفی بود.

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط نشستم روی زمین و گریه کردم نه به خاطر کثافتی که برای ما کابوس و برای زنی دیگر گوشه‌‌ای از جهان خاطره است، به خاطر اینکه خودم را سرزنش کردم. بابت جرعه‌‌ای لذت قطره چکانی با خودم دعوا کرده بودم. توپیده بودم و دلم بیش از همه چیز از این گرفته بود که پشتیبان خودم نبودم. انگار که من هم با همان آدم‌ها هم دست بودم. هر ضربه‌ای که آن‌ها می‌زدند من یکی محکم‌تر می‌زدم. در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم کسی دیگر بود که من را مقصر بزرگ می‌دانست و همه چیز را زیر سوال می‌برد. شخصیتم، غرورم، عشقم، ایمانم به خودم. به کسی که ساخته بودمش. آجر آجر، بند به بند بعد از سونامی افسردگی، بعد از بلوغ، بعد از هر شکست و ترک شدن. حالا در این درد خودم را تنها گذاشته بودم تا زنی باشم که دیگر نمی‌داند کیست و نمی تواند تحمل کند. 

رمق

۲ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۳
نویسنده : کازی وه

رمق نداشتم. رمق در لغت‌نامه دهخدا یعنی نگریستن کسی به نگاهی سبک! همین توان را هم نداشتم. بعد توی دلم گفتم کاش مغزم کر می‌شد و دیگر این همه روضه و آیه یاسی که خودش برای خودش می‌خواند را نمی‌شنید. دراز کشیده بودم روی تخت اتاق جدیدم در خوابگاه. غذا روی گاز غل می‌زد و من رمق نداشتم یک همی بهش بزنم که ته نگیرد. خودم را مچاله کرده بودم و رمق نداشتم پیام فرزاد را که بهش گفته بودم حالم خیلی بد است، جواب بدهم. در آن عصر گرم پاییزی که آسمان اتاق بعد از خاموش شدن کولر، جولانگاه پشه‌های تابستانی در ابعاد و رنگ‌های متنوع بود برای لحظاتی صدای مغزم به مراتب آرام‌تر شده بود. تو گویی توی چرت رفته بود. من چشم‌هام را بستم و از خودم پرسیدم افسرده‌ای؟ نیستم. مضطربی؟ نیستم. خسته‌ای؟ نیستم. کسلی؟ نیستم. ناتوانی؟ نیستم. ترسیده‌ای؟ فکر کنم. ترسیدم که نتوانم این کارها را پیش ببرم چون انرژی کافی برای انجام این همه را در طول یک روز ندارم. کارها را به تعویق بیندازم و اضطراب بگیرم. از اضطراب پناه ببرم به تخت، به سریال، یک نفس کتاب خواندن، به خواب و رویاپردازی. بعد احساس ناتوانی کنم، از ناتوانی برسم به افسردگی از افسردگی برسم به خستگی. خسته شدن از زندگی افسرده! دوباره آن پروسه لعنتی درمان را شروع کنم. بعد از یک‌ سال تازه برسم به این جایی که هستم. ترسیده‌ بودم. ولی راه که بیفتیم ترسمان می‌ریزد. جواب پیام دوستم را دادم، به داد غذایم رسیدم، شب خوابیدم، صبح بدون فکر کردن بلند شدم و اولین خط مقاله را ترجمه کردم. بعد خط دوم را، بعد سومی، چهار و پنج و سی صد و... دیگر حالم بهتر بود. سر بلند کردم. از پنجره دیدم که درخت‌های محوطه دانشکده فنی در باد گرم ظهر پاییزی خم و راست می‌شوند. در آفتاب یک سلفی گرفتم. لبخند نمی‌زدم اما چشم‌هام رمق داشت. 

امان از تبعیض (بغض)

۷ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۹
نویسنده : کازی وه

دختر خاله دومیه سیزده ساله شده. خاله دومیه خیلی نگرانشه و مدام به ما دخترخاله بزرگا می‌سپاره هواش رو داشته باشیم. چون سیزده سالگی سن حساسیه. چند وقت پیش هم با خانواده دوستش فرستادش بره ارمنستان حال و هواش عوض بشه بچه. من یادم افتاد ده سال پیش با ذوق رفتم خونه مامبزرگم و با شادی به همه اعلام کردم که امروز سیزده ساله شدم!  خاله بزرگم نگام کرد و گفت: نچ نچ نچ چه سال نحسی رو پیش رو داری! هیچی دیگه. خودتون فکرش رو کنید با چه بدبختی‌ای اون سال نحس رو رد کردم بره. همین. تامام.

لاو یا زندگی دوگانه ورونیک؟*

۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۱:۳۸
نویسنده : کازی وه

اورهان پاموک می‌‌گوید: 《ما بوسه بر لب را از پدر و مادرمان یاد نمی‌گیریم. ما این را مدیون سینما هستیم.》 

دارم به فیلم‌هایی که بعد از تماشایشان بوسه‌هایم بهتر شدند فکر می‌کنم.

* Love 2015 - gaspar noe

Double life of Veronique 1991 - kieslowski

Medicooktation

۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۸
نویسنده : کازی وه

امروز اولین روز تمرین صبر با آشپزی بود. هیچوقت آشپزی رو دوست نداشتم. شاید چون خیلی حوصله می‌خواد و بیشتر وقت‌ها مجبوری منتظر بمونی تا آب جوش بیاد، گوشت بپزه، روغن داغ بشه، برنج خیس بخوره و... یک کار بی‌وقفه نیست و با این وجود حتی نمیشه تو نت چرخید یا کتاب خوند و فیلم دید. چون ممکنه حواست پرت بشه و واویلا... من یک دوره‌ای مدیتیشن کردم و بعد از چند وقت دیگه نتونستم برای پنج دقیقه هم که شده باسن مبارک رو بذارم زمین و نفس بکشم و سکوت کنم و بذارم افکار بیان، برن و به هیچ کجا نرسن. بعد حس کردم خیلی عجول شدم. می‌خوام همه چیز تند و تند بگذره و من به تهش برسم. مسیری که برای زندگیم انتخاب کردم، راه یادگیری و مطالعه فقط با داشتن صبر ممکنه. اگه من نتونم صبر کنم که چهار پنج تا کتاب بخونم تا بتونم راجع به یک نظریه استنتاج خودم رو داشته باشم که کلاهم پس معرکه است. گفتیم چه کنیم، چه نکنیم بیا از آشپزی شروع کنیم. با یک تیر سه تا نشون. مدیتیشن، تمرین صبر و یادگرفتن آشپزی!