رمق نداشتم. رمق در لغتنامه دهخدا یعنی نگریستن کسی به نگاهی سبک! همین توان را هم نداشتم. بعد توی دلم گفتم کاش مغزم کر میشد و دیگر این همه روضه و آیه یاسی که خودش برای خودش میخواند را نمیشنید. دراز کشیده بودم روی تخت اتاق جدیدم در خوابگاه. غذا روی گاز غل میزد و من رمق نداشتم یک همی بهش بزنم که ته نگیرد. خودم را مچاله کرده بودم و رمق نداشتم پیام فرزاد را که بهش گفته بودم حالم خیلی بد است، جواب بدهم. در آن عصر گرم پاییزی که آسمان اتاق بعد از خاموش شدن کولر، جولانگاه پشههای تابستانی در ابعاد و رنگهای متنوع بود برای لحظاتی صدای مغزم به مراتب آرامتر شده بود. تو گویی توی چرت رفته بود. من چشمهام را بستم و از خودم پرسیدم افسردهای؟ نیستم. مضطربی؟ نیستم. خستهای؟ نیستم. کسلی؟ نیستم. ناتوانی؟ نیستم. ترسیدهای؟ فکر کنم. ترسیدم که نتوانم این کارها را پیش ببرم چون انرژی کافی برای انجام این همه را در طول یک روز ندارم. کارها را به تعویق بیندازم و اضطراب بگیرم. از اضطراب پناه ببرم به تخت، به سریال، یک نفس کتاب خواندن، به خواب و رویاپردازی. بعد احساس ناتوانی کنم، از ناتوانی برسم به افسردگی از افسردگی برسم به خستگی. خسته شدن از زندگی افسرده! دوباره آن پروسه لعنتی درمان را شروع کنم. بعد از یک سال تازه برسم به این جایی که هستم. ترسیده بودم. ولی راه که بیفتیم ترسمان میریزد. جواب پیام دوستم را دادم، به داد غذایم رسیدم، شب خوابیدم، صبح بدون فکر کردن بلند شدم و اولین خط مقاله را ترجمه کردم. بعد خط دوم را، بعد سومی، چهار و پنج و سی صد و... دیگر حالم بهتر بود. سر بلند کردم. از پنجره دیدم که درختهای محوطه دانشکده فنی در باد گرم ظهر پاییزی خم و راست میشوند. در آفتاب یک سلفی گرفتم. لبخند نمیزدم اما چشمهام رمق داشت.
چقدر این شرح حال من بود. همیشه فقط کافیه اراده کنی و یک خط ترجمه کنی تا ترست بریزه و بقیه راهو انگار بدون این همه دست انداز و ترس از دست انداز همین جور سر بخوری و پیش بری اما نمی دونم چرا باز نمیرم سراغ اون یک خط و اضطراب به اضطراب و ترس به ترسم اضافه می کنم.
هنوز اون جا اون قدر گرمه؟!