خب تمام شد. ته دنیا را دیدم. حالا میتوانم به زندگی برگردم. هر روز صبح از خواب بیدار شوم، موهایم را شانه بزنم، به استقبال کار بروم و با مردی که به نظر میرسد دوستم دارد در یک رستوران قدیمی در کوچه پس کوچههای شهر شام بخوریم، قبل از خواب مسواک زدن و ماسک صورت یادم نرود، بافت موهایم را باز کنم و تو دو لیست فردا را بنویسم و کتاب کنار تختم را بخوانم و فکر ناتمام بودن این زندگی را از سرم بیرون کنم. از آن طرف هم دست از سر هدف دنیا و پوچ و ناپوچ بودنش بردارم و کلهام را بگذارم روی بالشم و به لحظههای آرام و شادی که تجربه کردهام فکر کنم که شاید زندگی همین باشد یا بهتر است به این هم فکر نکنم. فقط بخوابم.