تمام روز، تمام روز
رهاشده، رهاشده، چون لاشهای برآب
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ، تیر کشیدند
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه برمیخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبزرنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم میگفت
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی،
تو فرو رفتی.»
فروغ فرخزاد