دیشب تا بچه دم در دیدم پرید بغلم و خودش را لوس کرد. دوید اسباب بازیهایش را آورد و جیغ کشید که چرا دم در؟ بیاید تو بازی! ما کار داشتیم. افتاد دنبالمان. چسبید بهم و بردمش تا پایین. هر بار که گفتیم بیا برو خونتون کار داریم میخوایم بریم. خودش را بیشتر بهم چسباند و هی گفت گوگو. یعنی گربهها را نشانم بدهید. بوسیدیمش. به نوبت. هر کس بیشمار. بعد دوباره من را چسبید و برایش شعر خواندم؛ یه دونه انار، دو دونه انار، سه دونه انار. با چشمهای تبدارش خندید و سرفه کرد. دل نمیکندیم ازش که اما دادیمش رفت. زد به کولی بازی و یک گالن گریه کرد. از دیشب تا حالا هر چی فکر میکنم نمیفهمم این همه عشق و احساس چطور در یک بچه ۱سال و نیمه جمع میشود؟ از کجا میآید؟ کاش همینطور میماندیم. کاش همینطور بماند.