بزرگ که شدم، حرفهام رو میزنم. حرفهای خود خودم رو ها!
حرفهای خودِ خودِ خودم رو که زدم، تهش اسم شما رو مینویسم. اسم شما رو که ته حرفهای خودم بنویسم، شبش میآید تو خوابم. تو خوابم که بیاید طبعاً ازم چرا میخواید. منم بغلتون میکنم. محکمِ محکم، سفتِ سفت. میبوسمتون، از صمیمِ قلب. همون صمیمِ قلبی که همیشه باهاش قصه میگفتید و آدمها رو راهنمایی میکردید. همونی که از عمق وجود آدم میاد. همون صمیمِ قلب معروف دیگه. بغلتون که کردم، بوسه رو که گرفتم، نوبت گفتن مهمترین جمله دنیا میرسه. نه مهم کلمه خوبی براش نیست. هر روز خبرگزاریا اخبار مهمشون رو تیتر میزنند و ته همون روز، همون خبر مهم دیگه به درد نمیخوره. قشنگ و زیبا هم کافی نیست. اصلاً قشنگ نیست که به این جمله بگم قشنگ اونم وقتی که به یه جفت کفش کانورس آبی آسمونی گفتم قشنگ. این جمله جادوییه. وقتی دهنت رو باز میکنی به گفتنش هم آرومت میکنه، هم میترسونت، هم به لرز وا میدارتت. پس دستتون رو میگیرم و میگم دوستتوندارم. بعدش از لرزشهای آروم بدنم میترسم. دستتون رو میگیرم و براتون هزارتا قصه میگم. خدا کنه حوصلتون رو سر نبرده باشم. آخه شما که وقت شنیدن این چیزها رو ندارید. هزارتا کار دارید که باید انجام بدید. هزارتا جا هست که توی دنیای جدیدتون باید کشف بکنید. هزارتا قصه دیگه از هزار نفر دیگه بشنوید و هزاربار لبخند بزنید تا دل ما نشکنه. هزارتا بغل، هزارتا بوس، هزارتا دوستتدارم از صمیم قلب، از عمق وجود، از تیکه جادویی آدمیزاد. اسمتون رو نوشتم پای حرفهام تا دستهاتون رو به دست بیارم و هیچ حرف خاصی که مناسب این لحظه باشکوه باشه هم آمادهنکردم. اگر آمادهمیکردم هم فرقی نمیکرد توی اینکار خیلی افتضاحم. فقط محکم میچسبمتون و همه کارهایی که کردم از خیالم میگذره. همه تلاشهایی که برای رسیدن به این نقطه کردم. شما رویا بودید و من با جادو بهش رسیدم. این تنها چیزیه که میفهمم. اما هر چقدرم بخوام طولش بدم بازم باید تمام بشه. واقعیت تلخیه نه؟ همه چیز تمام میشه. مثل شما که رفتید، اما دستاتون رو تو دستهای من جا گذاشتید.