همه رابطهها ته دارند. چه یک ماه، چه دو سال، چه سی سال و چه صد و پنجاه و هفت سال بالاخره یک روزی به هر دلیلی تمام میشوند. دیروز برای بار نمیدانم چندم دیدم که یکی از رابطههایم منقضی شده. یعنی دو تا آدمیم که ماهی چند بار هم را میبینیم و خاطرات را مرور میکنیم و قاه قاه میخندیم. نه او حرف تازهای میزند و نه من دلم میخواهد پته خودم را بریزم روی آب. دیدم که در دورهمیهایش دعوت نیستم، در پیاده رویهایش آدمهای دیگر جای من را گرفتهاند و آخرین تماسش یکماه و نیم قبل است و مسیجهایش جهت رفع تکلیف. این آخری خیلی مهمه. یک حس مسئولیتی داریم در قبال دیرتر پاره شدن این طناب جرواجر. بیاعتنا و در خلاف جهت هم میرویم و همزمان زور میزنیم تا این بند پاره نشود. اما من دیشب برگشتم و دیدم که پاره شده. بعد نشستم بالای سر طناب و به خودم گفتم رابطهها تمام میشوند. از هر نوع و مدلی که باشند. ربطی هم به مراقبت و شناخت و وقتی که میگذاری ندارد. یعنی اینها شاید عمق رابطه را بیشتر کنند اما برای عمرش خیلی نمیشود کاری کرد. چون زمان لحظه است و لحظه تصادف. تو تصادفی آن آدم را دیدی (میتوانست آنجا نیاید یا کاری برایش پیش بیاد، یا مدرسهاش را عوض کند)، تصادفی با هم پشت یک نیمکت نشستید (میشد جای خالی دیگری پیدا کند)، تصادفی بهش گفتی این آخر هفته بریم بیرون (میتوانست بگوید نه یا قبلا به کس دیگری قول بدهد)... ما تصادفی همدیگر را پیدا کردیم و چه اصراریه که جدا شدنمان تصادفی نباشه؟
به هر حال باید قبول کرد و بیرون کشید و به این فکر کرد بین دو لحظه شروع و پایان چقدر برای هم دوستهای خوبی بودیم؟ چقدر به داد هم رسیدیم؟ و روزهای شادمان کدام است که نباید فراموش شود و روزهایی که هم را آزار دادیم کدام است که اصلا نباید فراموش شود. بعد به کلش نگاه کرد، جلوی اسمها تیک زد و گفت یک رابطه دیگر را هم به مقصد رساندم.