این روزها ارادهام دست خودم نیست. یک هفتهاست نشستهام وسط اتاق و با دستهام خودم را فشار میدهم و میگویم دِیالا غیب شو. غیب شو برو آفریقایی، بنگلادشی، لوکزامبورگی، مکزیکی، جای دیگری. یک جایی که هیچکس زبان یک تازهوارد را نمیفهمد و میشود از اولِ اول شروع کرد. از اولِ اولِ اولش. بعد میبینم نه غیب میشوم و نه این فشارها چاره کار است. پس مثل خرگوشی که سهم هویجش را خوردهاند پهن میشوم روی قالی و از خدا میخواهم تا من تمام نشدهام این دو هفته، زودتر تمام شود.
القصه اگر دیگر من را ندیدید بدانید هویج بهم نرسیده.