بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۶ مطلب با موضوع «بی قافیه» ثبت شده است.

کاش دنیارو خدا ببره...

۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۳
نویسنده : کازی وه

آی شیشه شور

بیا بشور

غمُ ز روی پنجره

تا وا بشه این منظره

تا بشینم روی سکو

زل بزنم به آسمون

موهامُ باز باد ببره

دلم رو افتاب بزنه

دنیا رو رها بکنم

خدارو پیدا بکنم

آی شیشه شور

بیا بشور

دنیا رو از خستگی ها

کلاف و دلبستگی ها

آی شیشه شور

بیا بپاش

یه چیکه آب رو پنجره

تا تلاپ تالاپ از آسمون

یه نقطه نور تاب بخوره

دلم رو افتاب ببره

رویاهامُ خواب نبره

دنیا رو خدا ببره

یک.از راه پله که اومدم پایین، لکه های خشک شده روی شیشه دلم رو گرفت، گرفت و ول نکرد تا اینکه رسیدم خونه و دفترمُ باز کردومُِ اینُ واسش نوشتم . حالا هر وقت دلم میگیره میزنم زیر آواز و اینُ بلند بلند با ملودی های ساخته شده توسط دهان و لب و حنجره ی گرامی میخونم.

دو. این جز همان پست توهم شاعری ست که گفتم.

توهم شاعری!

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۶
نویسنده : کازی وه

تکلیفم با شعر و شاعری را از همان وقتی که معلم ادبیات اول دبیرستانم گفت استعداد شعر گفتن نداری روشن کردم. یعنی نشستم، سنگ هایم را گذاشتم روبه رویم و از خودم پرسیدم دوست دارم بشوم کسی که چون خودش شاعرنیست هی شعر های بقیه را نقد میکند؟ یا در حالت بهترش یک شاعر درجه دو، سه باشم؟ جوابش هیچکدام بود!

این شد که پایم را روی گلیم خودم دراز و بساطم را جای دیگری پهن کردم. اما چون هر چیزی که یک کوچولو(یا حتی خیلی یک کوچولو) آهنگ - نمیگویم وزن و قافیه و معنی! چون مشخص است که به خاطر همین سگ مصب ها بود که از بهشت توهم شاعر بودن به بیرون پرتاب شدم- داشته باشد، حالم را خوب میکند؛ برای همین هم هنوز، گاهی یواشکی، وقتی همه خوابند، پایم را در کفششان میکنم. کفش هایی که باهاشان میشود پرواز کرد؛ بدون قافیه، بدون آهنگ، بدون وزن، بدون وزن، بدون وزن...

آبستنی از خیال پروازم

مثل غنچه ای در میان پاییزم

همچو ریشه ای در عمیق دریاها

مثل کودکی در جمع بزرگترها

آبستنی از خیال پروازم

پردارم و بالی از رویاها

چراغ روشنی وسط کاریزم

با اینکه قلبم شده از غم همچو آدم ها

جسمم شده چوب تنبیه آن ها

روحم آبستنِ از خیال پروازست

دستم پرِ از سنگریزه ی آن ها

گاهی پشت به همه ی دنیاها

ایستاده ام روبروی دریاها

اشک می ریزم برای رویاها

تسلیم نمیشوم مقابل دیوارها

تا آبستن از خیال پروازم

رودم و مثل صخره پر آوازم

مثل کودکی در باغ گیلاسم

رویادارم و خوب می تازم .

بی قافیه ۴

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۰
نویسنده : کازی وه

زیر بغل مادرم را می گیرم

بر می خیزد

آهسته آهسته مرا را می برد

سهیل محمودی

از وبلاگ رونویسی

بی قافیه ۳

۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۰
نویسنده : کازی وه

من همیشه مثل یک مجسمه کنج خانه ام

هیچ شانه ای برای گریه کردنم نبوده است

غیر شانه ام

بغض های من همیشه خاک خورده اند

ماهیان توی حوض قلب کوچکم مرده اند

شب به قلب من رسیده است

فاضل ترکمن

از وبلاگ رونویسی

بی قافیه ۲

۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۴
نویسنده : کازی وه

اشتباه نکن!

نه زیبایی تو

نه محبوبیتِ تو

مرا مجذوب خود نکرد

تنها آن هنگام که روح زخمی مرا  بوسیدی

من عاشقت شدم...

#شمس_لنگرودی

یک

۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰
نویسنده : کازی وه

دست هایمان به سوی یکدیگر در حرکتند

بهم نمی رسند

فقط از کنار هم عبور می کنند

و گردی از نبودن را

روی یکدیگر به جای می گذارند.

کازیوه/