تکلیفم با شعر و شاعری را از همان وقتی که معلم ادبیات اول دبیرستانم گفت استعداد شعر گفتن نداری روشن کردم. یعنی نشستم، سنگ هایم را گذاشتم روبه رویم و از خودم پرسیدم دوست دارم بشوم کسی که چون خودش شاعرنیست هی شعر های بقیه را نقد میکند؟ یا در حالت بهترش یک شاعر درجه دو، سه باشم؟ جوابش هیچکدام بود!
این شد که پایم را روی گلیم خودم دراز و بساطم را جای دیگری پهن کردم. اما چون هر چیزی که یک کوچولو(یا حتی خیلی یک کوچولو) آهنگ - نمیگویم وزن و قافیه و معنی! چون مشخص است که به خاطر همین سگ مصب ها بود که از بهشت توهم شاعر بودن به بیرون پرتاب شدم- داشته باشد، حالم را خوب میکند؛ برای همین هم هنوز، گاهی یواشکی، وقتی همه خوابند، پایم را در کفششان میکنم. کفش هایی که باهاشان میشود پرواز کرد؛ بدون قافیه، بدون آهنگ، بدون وزن، بدون وزن، بدون وزن...
آبستنی از خیال پروازم
مثل غنچه ای در میان پاییزم
همچو ریشه ای در عمیق دریاها
مثل کودکی در جمع بزرگترها
آبستنی از خیال پروازم
پردارم و بالی از رویاها
چراغ روشنی وسط کاریزم
با اینکه قلبم شده از غم همچو آدم ها
جسمم شده چوب تنبیه آن ها
روحم آبستنِ از خیال پروازست
دستم پرِ از سنگریزه ی آن ها
گاهی پشت به همه ی دنیاها
ایستاده ام روبروی دریاها
اشک می ریزم برای رویاها
تسلیم نمیشوم مقابل دیوارها
تا آبستن از خیال پروازم
رودم و مثل صخره پر آوازم
مثل کودکی در باغ گیلاسم
رویادارم و خوب می تازم .