چه اتفاقی می افتد که آدم حالش از آینده بهم میخورد؟
۱- به رویاهای گذشته اش نرسیده باشد
۲- افسردگی!
چه اتفاقی می افتد که آدم حالش از آینده بهم میخورد؟
۱- به رویاهای گذشته اش نرسیده باشد
۲- افسردگی!
از اهواز تا مسکو، از مسکو تا بوداپست، از بوداپست تا اسلو دویدهبودم؛ راهی نبود که همهاش را دویدهبودم. دوستم زنگ زدهبود که ساعت پنج عصر اسلوام بیا. گفتم نمیرسم بابا. دیر میشه. نمیتونم. گفت بدویی میرسی. همش ۲۰دقیقه است. من هم دویدهبودم. از جنگل ها و ساختمان ها و مزرعهها و خانهها و آدمها رد شده بودم. از مرزی که وجودنداشت گذشته بودم و یک ربع به پنج رسیدم به اسلو اما دوستم نیامدهبود.از قطارش جا ماندهبود.
از خواب که پریدم توی تختخوابم بودم اما پاهام درد میکرد؛ خیلی هم درد میکرد.
هفت سال پیش بود که نامزد کردن، از همون روز و روزگار تا زمانی که ازدواج کردن و باقی قصهها، کسی نبود اینا رو ببینه و به عشقشون و زندگی رمانتیک و سرشار از پنجِ برعکسشون، آفرین نگه؛ برای من اما قضیه رادیکالتر بود چون با خانم، که از بچگی بزرگ شده بودم (دقیقتر بگم، بزرگم کرده بود) و صمیمیت خاصی بینمون بود و با آقا هم به قدری علایق و البته عقاید مشابه و بعضاً منطبق داشتم که باعث میشد این زوج خوشبخت رو علاوه بر اینکه تحسینشون میکردم، برام تبدیل به سمبل عشق و زندگی رویایی بشن؛
گذشت و گذشت تا همین تابستون امسال، که به مناسبت چند تا عروسی و اینای تعدادی از اقواممون، تقریباً هر هفته میدیدمشون، آخرین بار هم سالگرد ازدواج یکی از بزرگترای خاندان دیدمشون، مثل همیشه خوب و عالی ولی همین چند روز پیش... شنیدم از هم جدا شدن! چند دقیقه خشک شدم، بدون هیچ هدفی به روبهرو خیره شدم و فکر کردم، تک تک خاطرات این چند سال رو مرور کردم، باورش برام به شدت سخت بود که اینا از هم طلاق بگیرن، اوج سختیاش برام این قسمت ماجرا بود که الگوم بودن ولی حالا دیگه...
طبیعتاً باید طرف قوم و خویش خودم (یعنی خانم) رو بگیرم اما اگه عادلانه بخوام رفتار کنم باید حرفای دو طرف رو بشنوم تا بتونم بیطرفانه نظر بدم که خب... بگذریم؛ ماراتن زندگی اونا به خط پایان رسید و تنها چیزایی که الان مونده تعدادی خاطره تو ذهن خودشون و اطرافیانه و البته منی که سمبلم شکست... خورد شد... پودر شد... محو شد.
لازم به ذکره که من مهمان سپیده بودم و مدیریت نظرات هم بر عهده خودشه.
از دیشب علاقه خاصم به وبلاگخوانی برگشته. دارم یکی یکی هم نه، دو تا،دو تا هم نه، دسته جمعی نه تنها آرشیو وبلاگهایتان که کامنتها را هم میخوانم. خیلی کیف دارد... خیلی!
وقتی بیموقع، بدون فکر یا در حالت هیجانی یک حرفی از دهانم در میآید که نباید، مثل همین الان، هر وقت به یادش میافتم؛ چه چند روز یا چندماه و چندسال بعد، فرق سرم را برای کوبیدن به دیوار نشانه میگیرم و از تصور مغز له شده در جمجمه ام با ترس از خودم میپرسم چرا آدم نمیشی وقبل از حرف زدن خوب فکرنمیکنی؟ بیشعور!
صدای زنانهای که خندههای بلند من را با جمله "دختر که اینطور نمیخنده" بریده و در مرحله هاهاهاها ناتمام گذاشته بود، متعلق به مامانبزرگ ۷۰سالهام نبود که تعریفش از دختر خوب (!) تقریبا یک گونی سیب زمینی ست که صدایی ازش بلند نمیشود که بتوانی بهش بگویی هییییس تو دختری! بلکه از یک دختر ۲۰ساله که دقیقا روبرویم نشسته بود بلند میشد. دختر ۲۰ساله ای که آیفون سیکسش را جلوی صورتش گرفته بود تا ببیند رژ قرمزش کمرنگ تر شده یا نه به من گفته بود بلند نخند و جلب توجه نکن! و شانس بزرگی که آورد این بود که در یک مکان عمومی نمیشود کفش پرت کرد و تنها سلاح من این بود که با شدت بیشتر و بلندتر بخندم؛ همان طور که همیشه توی خیابان و دانشگاه و خانه و مهمانی و جمع های خودمانی و غیر خودمانی میخندم و آن قدر -با تمرین در موقعیت- از این کلیشه "دختر جلب توجه کن" فاصله گرفته ام که حتا لحظه ای از ذهنم نمی گذرد که کسی اطراف من است که از این شادمانی عصبی می شود و می خواهد بهم تذکر بدهد؛ مخصوصا مامان بزرگ علاقمند به تربیت گونی سیب زمینی ام.
تصمیم بزرگی که چندوقت پیش گرفتم این بود که همه باورهای جنسیتی و خصوصا زن ستیزانه علیه خودم را کم کم از توی ذهنم بکشم بیرون و بریزم توی کیسه زباله و ساعت نه شب بگذارمشان دم در.
خودم را پذیرفته ام. صورت من همین شکلیست. با جوش و لکه، ابروهایی که همیشه فرصت تمیز کردنشان دست نمیدهد و گاهی تا دو، سه ماه وقت آرایشگاه رفتن پیدانمی کنم و از همه اش با اهمیت تر حوصله آرایشگاه رفتن ندارم، عوضش دلم خواسته بشینم یک فیلم سه ساعته ببینم و بعدش هم بلند شده ام رفته ام مهمانی و هیچ اتفاق خاصی (!) هم نیفتاده.
یک وقت هایی دوست هایم (بیشتر پسرها و با عرض تاسف خیلی خیلی بیشتر دخترها) وقت ناراحتی و برخورد تند بهم گفتند پریود و بیشتر از آنچه تصورش را کنید برایشان توصیح دادم که این از نفهمی و کم سوادیشان است که عصبانیت را به پریودی و پریودی را به عصبانیت ربط میدهند (بین خودمان که به یکیشان گفتم خیلی آدم چیپی (cheap) هستی!) و بهتر است جای ربط دادن گوز به شقیقه که به نظر خودشان خیلی هم باحال است به این فکرکنند که چرا ناراحتم و چه چیزی اذیتم میکند.
حالا دیگر ماشین ها و عابرینی که بخاطر زن بودن راننده بیشتر مواظب خودشان هستند (در رفتارشان مشخص است، راننده ها مدام ازت فاصله میگیرند یا بوق و چراغ میزنند و عابرها با تردید نگاهت می کنند) اذیتم نمیکنند. من با خیال راحت رانندگی ام را میکنم و تازگی ها متوجه شدم فرمول های از پیش نوشته شده برای پارک دوبل و دور دو فرمانه و سبقت گرفتن و آینه بغل فقط به درد همان امتحان رانندگی می خورد و باید قلق خودم را برای هر حرکت داشته باشم. رانندگی فعالیتی است که به چند توانایی همزمان احتیاج دارد؛ قدرت محاسبه، دید وسیع و درک هندسه و تا آنجایی که می دانم هیچکدامش مطلقا به جنسیت من ربط ندارند و اگر پارک دوبلم خوب نبوده بخاطر درک نسبتا پایین من در هندسه و حجم است (یک مطلب در این باره به زودی مینویسم).
هربار که به پسری که دوستش داشتم نزدیک تر شدم و برای آغازکننده بودن در یک رابطه تلاش کرده ام(هر چند گاهی وقت ها به هر دلیلی ناموق یا باز هم به هر دلیلی موفق) و اهمیتی به حرف مضحکی مثل "پسری که تو بری دنبالش پس فردا تو سرت میزنه که تو منو خواستی" یا "غرورتو له کردی" ندادم و به خودم گفتم غرورت باید جایی لکه دار و لجن مال شود که حقت خورده میشود، بهت خیانت میشود، جلوی پیشرفتت گرفته میشود و تو سکوت میکنی حتی اگر رابطه خوبی نبوده باشد احساس برد کرده ام.
هربار که توی خیابان و تاکسی و اتوبوس بر روی دست ها و پاها و سایه های مزاحم فریاد کشیدم توی دلم با خوشحالی تعداد آدم هایی که بعد از من قربانی این خیابان و تاکسی و اتوبوس نخواهند شد را شمردم.
از دو سال پیش تا الان که این ها را تمرین کرده ام،که با خودم عهد کرده ام دشمن خودم نباشم و اول از همه جلوی خودم بایستم که تو آدمی و به قول اوریانا فالاچی آدم بودن چقدر واژه قشنگی ست چون فرقی بین زن و مرد بودن قائل نمیشود هر کجا که دلم بخواهد میخندم. روز به روز بلند و بلند تر. به همه چیز میخندم به گونی سیب زمینی مامان بزرگ عزیزم بلندتر.
پی نوشت: ممنون از همه دوستان عزیزم که نوشتند. بوس به روی ماهتان با کلی قربان صدقه اضافی.
دوستی که وقتی مریضی سوپ قارچ میپزد و نان باگت تازه هم کنارش میآورد را فقط باید تکهتکه کرد و همراه باگتها ریخت توی سوپ تا هم غذا طعم عشق و محبت بگیرد و هم تو زودتر خوب شوی.
وقتی به خودت یه قولی میدی و پاش نمی ایستی، چطور میتونی پای قولات به دیگران وایسی؟ هام؟