از اهواز تا مسکو، از مسکو تا بوداپست، از بوداپست تا اسلو دویدهبودم؛ راهی نبود که همهاش را دویدهبودم. دوستم زنگ زدهبود که ساعت پنج عصر اسلوام بیا. گفتم نمیرسم بابا. دیر میشه. نمیتونم. گفت بدویی میرسی. همش ۲۰دقیقه است. من هم دویدهبودم. از جنگل ها و ساختمان ها و مزرعهها و خانهها و آدمها رد شده بودم. از مرزی که وجودنداشت گذشته بودم و یک ربع به پنج رسیدم به اسلو اما دوستم نیامدهبود.از قطارش جا ماندهبود.
از خواب که پریدم توی تختخوابم بودم اما پاهام درد میکرد؛ خیلی هم درد میکرد.