در اتاق تاریک را بازکرد. ترسید؛ فکرکرد روی زمین ماری خوابیده. چراغ را روشنکرد و یک طناب دید. به فکرفرورفت. علت پرسیدند. گفت: «نکند چراغ دیگری باشد که روشن کنیم و ببینیم طناب هم نیست.»
"نمیدانم از کیست"