دو شب پیش بچه بعد از کلی شیطنت و جیغ جیغ کردن و سر همه را درد آوردن برای چند لحظه سکوت پیشه کرد. آمد روبرویم ایستاد. انگشت اشاره و انگشت وسط خپلش را گذاشت روی میز و بهم گفت نینو دوتا (نینا دو پا باهام بازی کن). حقیقتاً مردم براش.
از دو شب پیش تا حالا که بهش فکر میکنم دلم غنج میرود و از ذوق در سکوت به افق لبخند میزنم. خیلی وقت است از مورد توجه دیگران بودن لذت نمیبرم و دلم میخواهد کنج بایستم. نظارهگر باشم و با کمترین کاراکتر حرف بزنم. اما حالا دلم میخواهد بچه نگاهم کند. خطابم کند. اسباب بازیهایش را بدهد دستم و ازم آب بخواهد، من را خطاب حرفهای نامفهومش قرار دهد و انگشتانش را روی زمین بکشد و بگوید نینو دو تا! و از همه این توجهات احساس برد میکنم. که من را میشناسد. دوستم دارد و عکسم را که میبیند اسمم را به زبان میآورد.
بچه. بچه عزیزم. کاش بزرگ که شدی. بزرگ بزرگ که شدی بدانی چقدر دوستت داشتیم و هر کلمه تازهای که به زبان میآوردی خیل قربان صدقه ما به سمتت حملهور میشد.