گیرم با حضور بیموقع سوسکها در آشپزخانه کنار آمدم. با رویش ناگزیرشان در رختخواب چه کنم؟
شب سنگین است و سقف به سینهام نزدیکتر. روز از چشمهایم دورتر.
ساعت ده یازده که فشار مثانه پر چشمهایم را باز میکند نور را مبینیم که از کنار پرده اتاقم به موازات دیوار خودش را میاندازد در بغل آینه و میگوید صبح بخیر. آخرین باری که جواب صبح بخیر کسی را دادم کی بود؟
هر وقت چیز جدیدی یاد میگیرم دلم میخواهد بابت تفکرات قبلی، سرم را بکوبم تل دیوار. بعد میپرسم آدمها چطور یک عمر مثل مرداب میمانند و عقاید و افکارشان تغییر نمیکند؟ خودم جواب میدهد خفه شو. چه کار مردم داری؟ تو سرت را بکوب.
غم پرنده کوچکیست که بالش شکسته. خودش را میاندازد جلوی عابران و بال بال میزند که ببینید میخواهم و نمیشود. عابران پرنده بیپناه را جا و آب و دانه میدهند. پروارش میکنند. پرنده همچنان در آرزوی روزی که دوباره بتواند پرواز کند در حیاط خلوت کوچک و بیگلدان آپارتمانها میدود و بالهایش را به سوی آسمان نشانه میگیرد اما چه سود؟ انگار بخواهی بادبادکی را در تابستانهای شرجی اهواز پرواز دهی. پرنده کوچک ناگزیر است به صبر.
غم پرنده کوچکی است که بال شکستهاش را به گردن گرفته و هیچوقت خوب نمیشود اما ممکن است یک روزی جسدش را پشت دبههای سیر ترشی گوشه دیوار پیدا کنی.
تو هی سعی میکنی، سعی میکنی، سعی میکنی آخرش هم هیچی. بعد میگی بذار یک زور دیگر هم بزنم و هیچی. زور بعدی را که زدی به البسه تمیز نیاز داری.
همیشه خودکارم کنار بالشم بود. رنگ امضاهای من در دفتر ورودی و شبانه خوابگاه با بقیه فرق میکرد. وای بر روزی که خودکارم گم میشد، باید با همان قلم سرپرست که بین هزار تا انگشت چرخیده بود امضا میزدم. گاهی این جور وقتها زهرا به دادم میرسید و جای من امضا میکرد یا من خودم را به خواب میزدم و زیر پتو قایم میشدم تا سرپرست بعد از اطمینان از بودنم تیک حیاتی را بزند و برود. یک بار توی آشپزخانه مچم را گرفت و سه پیله کرد که تا ابد نمیشود تیک زد و هر تیکی عاقبتش امضا شدن است. من با بگذار قاچ این خیارها تمام شود، مهلت بده سیب زمینیها را سرخ کنم، امان بده دستهام روغنی شده پیچاندمش اما سرپرست ما سوار بر خر شیطان که او هم از سرپا ایستادن و چانه زدن خسته شده بود پیله پیله فقط امضا میخواست. دیدم کاریش نمیشود کرد با بغض خودم را رساندم بهش و گفتم: «حاج خانم ببین من وسواس دارم الان هم دارم آشپزی میکنم انگشتام بخورد به این خودکار باید دو ساعت وایستم دست بشورم. تو رو خدا کوتاه بیا این جماعت که میبینی گشنه تشنه معطل این سیب زمینیان.» جماعت گشنه تشنه معطل سیب زمینی تایید کردند. خانم سرپرست خندید سر خر را کج کرد و رفت. بعدش هم هر وقت من را میدید میگفت خانم یک امضا به ما نمیدهید؟
بچهها پول میخوان، عشق و محبتم میخوان. اگه این دو تا رو بهشون دادین اما درکشون نکردین، نفهمیدینشون و کنارشون نایستادین و راهشون رو سخت کردین اونا از شما، پولتون و عشق و محبتتون بیزار میشن.
شما نه با پول، نه با مهر و نه بواسطه نسبت خونی صاحب اونا نیستین.