همیشه خودکارم کنار بالشم بود. رنگ امضاهای من در دفتر ورودی و شبانه خوابگاه با بقیه فرق میکرد. وای بر روزی که خودکارم گم میشد، باید با همان قلم سرپرست که بین هزار تا انگشت چرخیده بود امضا میزدم. گاهی این جور وقتها زهرا به دادم میرسید و جای من امضا میکرد یا من خودم را به خواب میزدم و زیر پتو قایم میشدم تا سرپرست بعد از اطمینان از بودنم تیک حیاتی را بزند و برود. یک بار توی آشپزخانه مچم را گرفت و سه پیله کرد که تا ابد نمیشود تیک زد و هر تیکی عاقبتش امضا شدن است. من با بگذار قاچ این خیارها تمام شود، مهلت بده سیب زمینیها را سرخ کنم، امان بده دستهام روغنی شده پیچاندمش اما سرپرست ما سوار بر خر شیطان که او هم از سرپا ایستادن و چانه زدن خسته شده بود پیله پیله فقط امضا میخواست. دیدم کاریش نمیشود کرد با بغض خودم را رساندم بهش و گفتم: «حاج خانم ببین من وسواس دارم الان هم دارم آشپزی میکنم انگشتام بخورد به این خودکار باید دو ساعت وایستم دست بشورم. تو رو خدا کوتاه بیا این جماعت که میبینی گشنه تشنه معطل این سیب زمینیان.» جماعت گشنه تشنه معطل سیب زمینی تایید کردند. خانم سرپرست خندید سر خر را کج کرد و رفت. بعدش هم هر وقت من را میدید میگفت خانم یک امضا به ما نمیدهید؟
منم اینطوری بودما. شب و روز میساییدم دستمو، وسایلمو، لباسامو. جدیدن هی دارم به طبیعت نزدیکتر میشم. دیگه واسم مهم نیست که گِل رودخونه گرفته به دستم و میخوام غذا بخورم. انصافن نابود کردم خودمو با وسواس.
منم الان بهترم. اما وقتی استرس، خشم یا غم برگرده وسواسم برمیگرده و دستامو جر میده.
جدیییی تا این حد؟ :)
منم تو خوابگاه خیلی وسواسی شدم ولی نه تا این حد، فقط تا این حد که دستگیره در رو با آرنجم باز می کردم و درو با پام می بستم :)
حالا فکرشو بکن بعضیام عادت دارن سر خودکار رو بین دندوناشون له میکنن :/