آرامم میکند. هر بار که همزمان باهم از اتاقهایمان میزنیم بیرون و نگاهم را توی چشمهای پنهان و مهربانش میبینم، بعد دستهایش را باز میکند که بیا، دلهرهها و ترسها و دشواریها جرعت عبور از چارچوب در اتاقم را پیدانمیکنند و به محض بستهشدن در و رسیدنم به منطقه امن -شانه سمت چپش- از بیاکسیژنی میمیرند و درجا پودر میشوند. آرامم میکند و این روزها معتاد این شیوه آرام شدنم.