آرامم میکند. هر بار که همزمان باهم از اتاقهایمان میزنیم بیرون و نگاهم را توی چشمهای پنهان و مهربانش میبینم، بعد دستهایش را باز میکند که بیا، دلهرهها و ترسها و دشواریها جرعت عبور از چارچوب در اتاقم را پیدانمیکنند و به محض بستهشدن در و رسیدنم به منطقه امن -شانه سمت چپش- از بیاکسیژنی میمیرند و درجا پودر میشوند. آرامم میکند و این روزها معتاد این شیوه آرام شدنم.
ذهنیتی که از عنوان این متن داریم شاید آدمیست که وسط راهروی دانشگاه دارد میرود که به کلاسش برسد. و بعد یکهو با دیدن یک نفر سرجایش کُپ میکند. بدون حرکت. بدون پلک زدن و بدون نفسکشیدن به کرشمههای طرف مقابل که مثل فیلم اسلوموشن روی پرده سینما اجرامیشوند خیره میماند. این وسط هم مثل فیلمهای هندی، با وجود بسته بودن تمام منافذ ریز و درشت، اعم از پنجره تا سوراخموش، باد میوزد و طرههای دو یارِ احتمالی را میبرد و میآورد. یا مثلا همین دو نفر درحال عبور از کنار یکدیگر هستند. آن هم با فاصله سه متر! اما پای یکی سُر میخورد و نمیدانم چطور سر از بغل دیگری میآورد و...
از این حرفها که بگذریم. من فکرمیکنم گاهی عشق در یک نگاه، بعد از چندین و چند نگاه معمولی اتفاق میافتد. بعد از اینکه هزار بار طرف را دیدی و خودش، رنگ موهایش، عطرش، لبخند و صدا و نگاهش و طرز نفس کشیدنش برایت معمولیترینِ معمولیها بود، شاید یکروزی هم برسد که در جایی که همیشه خیال میکردی معمولیترین نقطه دنیاست و لحظهای که همیشه مردهترین زمان زندگیت بود، این دفعه رنگ مو و عطر و لبخندش. خودش و لباس ها و حرکت دستانش با همیشه برایت فرق داشته باشند. شاید بعد از هفتادوهفت نگاه معمولی نوبت یک نگاهی برسد که هرکدام از اینها برای تندتر تپیدن قلبت کافی باشد.