درست همین جایی که وایسادم. همین جا سختترین بخش این قصه است. ساختن و به دست آوردن چیزی که خاک سردی بشه روی جنازه از دست رفتهها، نتونستنها، نشدنها، ناممکنها. اینجایی که نه دیگه پشت سرت رو میخوای و نه میتونی حدس بزنی در آینده چقدر ممکنه خوشحال یا غمگینتر باشی. هر لحظه احتمال زدن زیر همه چیز، زانوی غم بغل گرفتن و افسردگی کردن هست. اما این تو نیستی. این تو نمیخوای باشی. باید ادامه بدی. تمرین بیتوجهی به نداهای گذشته و سُرو*ی از کف رفتهها رو کنی. لحظهای که علیرغم مرگ پروانههای توی دلت میخوای یه بار دیگه همه چیز رو امتحان کنی. از اول. از سر. از دوباره.
*سُرو: آواز غمگینی که لرها در حال شیون میخوانند.