بعد از اراده، توانایی نوشتن، قدرت تکلم و راه رفتن، حالا لبخندم را هم از دست دادهام. مامان بیچاره امروز بعد از اینکه لباس و وسایلی که تازه برایم خریدهبود را نشانم داد، ده دقیقه یا بیشتر منتظر ماند. نه برای اینکه بشنود "ممنون" "چقدر قشنگن" فقط برای اینکه این ماهیچههای کوفتی روی صورتم کمی به طول بازشوند. فقط کمی. همین!
* هرشب ستارهای به زمین میکشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستارههاست
سیاوش کسرایی