بهش گفتم دیگر نمیخواهم دنیا را تغییر بدهم. حتا هیچ تلاشی هم برای تحقق آن رویای کودکیام که میخواستم جنگ و سیاهی و نفرت و بیسوادی را از زمین شوت کنم بیرون و از شرق تا غرب دنیا را ریسههای رنگی ببندم نخواهم کرد. بهش گفتم هر چقدر بچهتری، بزرگبودن و سختممکن بودن اتفاقها و کارها را جدی نمیگیری، با خودت میگویی بزرگ میشوم و همقد دنیا بعد چه کارها که نمیکنم اما بد اینجاست که هر چقدر هم که بزرگ شوی به گرد پای گندگی مشکلات هم نمیرسی، آنها هم هی بزرگ و بزرگتر میشوند. انگار یک نفر نشسته پای یک تلمبه و کیسههای غم، جنگ، ناخوشی، تنهایی، نرسیدن و عزاداری را هی باد میکند؛ عاقبت هم یک روز منفجر میشوند و در پس دود و خاکستر این انفجار هیچ اثری از دنیا نیست.