بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

دختردیوانه و دلش

۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۰۵
نویسنده : کازی وه

دلم خیلی درد می‌کند. این را به هرکسی که میرسم میگویم و رد میشوم. خوبی این کلمه "دل" این است که کسی نمی‌داند کدام دلت را می‌گویی و تا بیاید بعد از گفتن چرا به خودش بگوید که اصلا کدام دلش؟ تو چند کیلومتر دور شده‌ای و داری به نفر بعدی می‌گویی دلم درد می‌کند، دلم خیلی درد میکند.

تا به شُرشُر نیفتاده سفتش کن!

۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۲
نویسنده : کازی وه

فکرکنم از مرثیه‌هایی که برایش خواندم خوشش نیامده و این چندماه و چندروزی که گوشه چشم چپم چکه‌چکه می‌کند به مذاقش خوش نیامده وگرنه چه دلیلی دارد بیاید توی خوابم و یک آچار فرانسه بگذارد روی میز جلویم و دست در جیب نگاهم کند؟هان؟

نوشتن برای فراموش‌کردن

۴ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۰۵
نویسنده : کازی وه

می گفت: «نوشتن برای از یاد بردن است، برای فراموشی ست. ما نمی نویسیم که به یاد بیاوریم.» معلمم این را از معلمش یاد گرفته بود. اما من از فراموش کردن می ترسم. یعنی هم می ترسم، هم باید ساز مخالفم را بزنم. یعنی خودم نمی خواهم بزنم یک چیزی ته مه های من همیشه مخالف است و میخواهد ساز بزند. حالا چرا وقتی مخالف است، ساز می زند و مثلا جایش نقاشی نمی کشد یا آواز نمی خواند که من بیشتر دوست دارم و کاری را می کند که استعدادش را هم ندارد را من نمی دانم چرا!

خلاصه من از فراموشی می ترسم. درست مثل ترس از تاریکی و مردن در تاریکی و بدتر از همه اش ترس از مردن در تاریکی و تنهایی وقتی در خانه ام و هیچ صدایی نمی آید. و به حرف مامان که می گوید از هرچه بترسی سرت می آید هم، پشتم را می کنم و آه می کشم و ترس های دیگرم را می شمارم. پس حرف هایم را این جا می نویسم. حالا یا فراموش می کنم. یا فراموش نمی کنم. یا شما می خوانید؛ خوشتان می آید و فراموش می کنید. یا خوشتان نمی آید و بازهم فراموش می کنید. یا خوشتان می آید و فراموش هم نمی کنید و خودم هم فراموش نمی کنم.

موازی

۳ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
نویسنده : کازی وه

یک دنیای موازی ساخته‌ام در یک گوشه‌ای از دنیا و کلیدش را هم توی روحم قایم کردم. هر وقت از این دنیای سگی که احتمالا خدایش هم از آفریدگانش ناامید است خسته میشوم خودم را پرتاب می‌کنم به آنجا. مدت‌هاست که احساس می‌کنم زندگی حقیقی همان‌ جاست. شاید هم جسم من اشتباهی از آن‌ور به این‌ور آمده. حتما یک اشتباهی رخ داده و این‌جایی که الان درش هستیم، همین مبلی که رویش دراز کشیدم، این آفتابی که از پشت‌ پنجره چشم‌هایم را نشانه رفته، این زمین و اتفاقات تلخ و ترسناکش هیچ‌کدام واقعی نیستند. واقعی نیستند. واقعی نیستند.

۲۰سال دیدن

۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۸
نویسنده : کازی وه

بهم گفته‌بود عجب حس ششم معرکه‌ای داری دختر. از کجا فهمیدی چه اتفاقی افتاده؟ و نمی‌دانست حس ششمی وجودندارد و همه‌اش محصول سالهای سال تنهایی و فاصله‌گرفتن از آدم‌ها و فقط نگاه کردن است.

دشمن خودی

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
نویسنده : کازی وه

در هنگام وقوع پدیده اخلاق‌سگی، همه تلاشم را می‌کنم تا کمترین آسیب را به دیگران بزنم. اینجور وقت‌ها می‌شود من را زیر پتو در حالیکه یک بسته شکلات تلخ را یکجا بلعیده ام با دو بطری شیرکاکائو و سه بسته خالی آدامس بادکنکی پیداکرد. شبیه جوجه تیغی ای که تیغ‌هایش را جای پرتاب به بدن خودش فروکرده است.

فروکردن از نوع فرهنگی‌ هنری!

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۶
نویسنده : کازی وه

بدبختی ما از آنجا شروع شد که هرکس از راه رسید و بهش گفتیم داریم فلان غلط را می‌کنیم، زد پشتمان و با عباراتی نظیر: مگه خل شدی؟ بشین زندگیت رو بکن! دیووونه! ببینم چند مرده حلاجی! ببینم چی می‌کنیا! وای به روزگارت اگر از پسش برنیای! داری ریسک می‌کنیا... یک تب چهل درجه را انداخت به جان ما که اگر المپیاد ادبیات مدال نیاورم چه خاکی برسرم بریزم؟ اگر در مسابقه شنا اول نشوم چه؟ اگر مدرسه خاص(!) قبول نشوم چه؟ اگر انتخاب رشته‌ام مطابق آرمان‌های آغشته به زهرمار فک‌وفامیل نباشد چه؟ اگر ازدواج نکنم و بچه‌دار نشوم چی فکرمی‌کنند؟ فلانی هنوز یادش هست که یک زمانی گفتم زندگی در خارج را دوست ندارم و مام وطن یک چیز دیگری‌ست؟ حالا اگر بفهمد یکسال‌ونیم است منتظر پذیرش از ونزوئلا هستم چه؟ اصلا همین خود من که چند وقت پیش به کسی گفتم حیف نیست آدم موهایش را با این مواد شیمیایی نابود کند؟ و با شنیدن حالا دوسال دیگه که با موی بلوند‌بلوطی اومدی جولون دادی میبینمت! جدا از اینکه سه‌شب است دارم فکرمی‌کنم اگر یک روز هوس رنگ‌کردن به سرم زد چه مدل لبخندی بیشتر به بلوندبلوطی (اصلا چی‌چی هست؟) می‌آید، می‌خواهم بگویم بیایید کار به کار تصمیم‌های هم نداشته باشیم. همانقدر که ما یادمان نمی‌ماند فلان روز زیر پست اینستاگرام فلان سلبریتی چه فحش کاف‌داری را چاشنی کامنتمان کردیم، بقیه هم خاطرشان نیست که یک وقتی اشتباهی به ما اعتماد کردند و حرف دلشان را زدند. پس کله مبارک را جای فرو کردن در ماتحت زندگی دیگران یک جای بهتری فرو کنیم. هوووم برای شروع... مثلا همین نقاشی شب‌پرستاره عالیجناب ونگوگ که یک‌هفته ‌است من را شیفته خودش کرده، مکان بهتری برای فروکردن نیست؟ هان؟ 

خرگوش بی‌هویج

۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۶
نویسنده : کازی وه

این روزها اراده‌ام دست خودم نیست. یک هفته‌است نشسته‌ام وسط اتاق و با دست‌هام خودم را فشار می‌دهم و می‌گویم دِیالا غیب شو. غیب شو برو آفریقایی، بنگلادشی، لوکزامبورگی، مکزیکی، جای دیگری. یک جایی که هیچکس زبان یک تازه‌وارد را نمی‌فهمد و می‌شود از اولِ اول شروع کرد. از اولِ اولِ اولش. بعد میبینم نه غیب می‌شوم و نه این فشارها چاره کار است. پس مثل خرگوشی که سهم هویجش را خورده‌اند پهن می‌شوم روی قالی و از خدا می‌خواهم تا من تمام نشده‌ام این دو هفته، زودتر تمام شود.

القصه اگر دیگر من را ندیدید بدانید هویج بهم نرسیده.

راز

۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۲
نویسنده : کازی وه

آخرین صحنه‌ای که ازش یادم مانده، این بود که بالای یک آبشار مصنوعی وسط یکی از پارک‌های شیراز دست در گردن هم پاهایمان را آویزان کرده ایم. توی گوشم آهسته می‌گوید باید یه رازی رو بهت بگم. مامان دوربین را به سمتمان می‌گیرد. چشم‌هایم را به چشم هایش می‌دوزم آهسته‌تر می‌گوید اما باید یه قولی بهم بدی. به هیشکس نگی. هیچوقت.

مامان صدایمان می‌کند. جفتمان روبهش می‌خندیم. دوربین شلیک می‌کند.

امشب تا دیدمش با صدای دورگه از بلوغ گفت سلام حالتون چطوره؟ خوب هستید؟ بهش گفتم زورم گرفته که قدت از من بلندتر شده. خندید. گفتم ناپیدایی! نیستی. نابودی! محجوبانه خندید و سرش را انداخت پایین. یادم افتاد که هنوز، رازش را نگفته.

کیف معلوم

۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۷
نویسنده : کازی وه

یک چیزهایی هست توی زندگی، انجام دادنشان وحشیانه کیف می‌دهد. اصلا هم مشخص نیست چرا و به چه علت و چه بخشی از وجود آدم را ارضا می‌کنند ها! فقط حال می‌دهند. مثل تابستان ها، چهار بعدازظهر که من پابرهنه روی کاشی های گر گرفته حیاط راه می‌روم‌. مثل وقت هایی که با یک چیز سفت فکم را فشار می‌دهم. مثل لذت بردن از درد ساق پای چپم. نشستن در هیچ سانتی‌متریه بخاری برقی. مثل میلم به گاز گرفتن و گازگرفته شدن و چلاندن و چلانده‌شدن. مثل الان که با یک گونی موی تازه از حمام درآمده، خیس خیس فرو رفته ام توی بالش، مغزم هیچی نمی‌فهمد، دستم هر دوتا تکواژ اشتباه تایپ می‌کند و پلک هام داغ داغ است و هی روی هم می‌افتد، اما من از اینکه وسط خواب و بیداری باشم و بتوانم بدون غلط بنویسم هم لذت می‌برم.

#دختردیوانه