یک دنیای موازی ساختهام در یک گوشهای از دنیا و کلیدش را هم توی روحم قایم کردم. هر وقت از این دنیای سگی که احتمالا خدایش هم از آفریدگانش ناامید است خسته میشوم خودم را پرتاب میکنم به آنجا. مدتهاست که احساس میکنم زندگی حقیقی همان جاست. شاید هم جسم من اشتباهی از آنور به اینور آمده. حتما یک اشتباهی رخ داده و اینجایی که الان درش هستیم، همین مبلی که رویش دراز کشیدم، این آفتابی که از پشت پنجره چشمهایم را نشانه رفته، این زمین و اتفاقات تلخ و ترسناکش هیچکدام واقعی نیستند. واقعی نیستند. واقعی نیستند.