بدبختی ما از آنجا شروع شد که هرکس از راه رسید و بهش گفتیم داریم فلان غلط را میکنیم، زد پشتمان و با عباراتی نظیر: مگه خل شدی؟ بشین زندگیت رو بکن! دیووونه! ببینم چند مرده حلاجی! ببینم چی میکنیا! وای به روزگارت اگر از پسش برنیای! داری ریسک میکنیا... یک تب چهل درجه را انداخت به جان ما که اگر المپیاد ادبیات مدال نیاورم چه خاکی برسرم بریزم؟ اگر در مسابقه شنا اول نشوم چه؟ اگر مدرسه خاص(!) قبول نشوم چه؟ اگر انتخاب رشتهام مطابق آرمانهای آغشته به زهرمار فکوفامیل نباشد چه؟ اگر ازدواج نکنم و بچهدار نشوم چی فکرمیکنند؟ فلانی هنوز یادش هست که یک زمانی گفتم زندگی در خارج را دوست ندارم و مام وطن یک چیز دیگریست؟ حالا اگر بفهمد یکسالونیم است منتظر پذیرش از ونزوئلا هستم چه؟ اصلا همین خود من که چند وقت پیش به کسی گفتم حیف نیست آدم موهایش را با این مواد شیمیایی نابود کند؟ و با شنیدن حالا دوسال دیگه که با موی بلوندبلوطی اومدی جولون دادی میبینمت! جدا از اینکه سهشب است دارم فکرمیکنم اگر یک روز هوس رنگکردن به سرم زد چه مدل لبخندی بیشتر به بلوندبلوطی (اصلا چیچی هست؟) میآید، میخواهم بگویم بیایید کار به کار تصمیمهای هم نداشته باشیم. همانقدر که ما یادمان نمیماند فلان روز زیر پست اینستاگرام فلان سلبریتی چه فحش کافداری را چاشنی کامنتمان کردیم، بقیه هم خاطرشان نیست که یک وقتی اشتباهی به ما اعتماد کردند و حرف دلشان را زدند. پس کله مبارک را جای فرو کردن در ماتحت زندگی دیگران یک جای بهتری فرو کنیم. هوووم برای شروع... مثلا همین نقاشی شبپرستاره عالیجناب ونگوگ که یکهفته است من را شیفته خودش کرده، مکان بهتری برای فروکردن نیست؟ هان؟

