بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

سمفونی پول

۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
نویسنده : کازی وه

به نظرم علاوه بر بانک‌ها و شرکت‌ها و اداره‌ها و دانشگاه‌ها و موسسات مختلف، کتابفروشی‌ها هم باید یک وامی، تسهیلاتی، تخفیف خاص و ویژه‌ای به کتابخواران بدهند. مثلا بگویند "این شییییش تا کتاب مال شماست؟" "بله!" "این شییییش تا هم روش!" "اوه! وای! مرسی! (سکته)" یا دست کم هر ماه، مناسبت های خاص مثل تولد نویسنده ها، سالگرد گرفتن جایزه‌هایشان، هر بار که کتابشان تجدید چاپ می‌شود و...کتاب ها را با چند درصد تخفیف ناچیز بفروشند و هزارتا راه دیگر.

زمانی که اینطور شود یک دانشجوی بدبخت مثل من که چندماه است بیکار است و هنوز کاری هم پیدانکرده، پس‌اندازش هم به چس نمی‌ارزد لازم نیست برود رژلبها را لمس کند، توی آینه فروشگاه خودش را با ماتیک اورآل آلبالویی و قهوه‌ای تصور کند و با خودش فکرکند کی یک روزی پولدار می‌شود که بتواند ماتیک مارک بخرد بعد هم کیسه کتاب هایش را بزند زیربغلش، بگیرد توی دستش، آخری را هم بگیرد به دندان و به سمت کتابخوارگاهش راه بیفتد.

خوابگاه و شب های ناتمامش

۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۱۶
نویسنده : کازی وه

از اهواز تا اسلو

۹ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۹
نویسنده : کازی وه

از اهواز تا مسکو، از مسکو تا بوداپست، از بوداپست تا اسلو دویده‌بودم؛ راهی نبود که همه‌اش را دویده‌بودم. دوستم زنگ زده‌بود که ساعت پنج عصر اسلو‌ام بیا. گفتم نمیرسم بابا. دیر میشه. نمیتونم. گفت بدویی میرسی. همش ۲۰دقیقه است. من هم دویده‌بودم. از جنگل ها و ساختمان ها و مزرعه‌ها و خانه‌ها و آدم‌ها رد شده بودم. از مرزی که وجودنداشت گذشته بودم و یک ربع به پنج رسیدم به اسلو اما دوستم نیامده‌بود.از قطارش جا مانده‌بود.

از خواب که پریدم توی تختخوابم بودم اما پاهام درد می‌کرد؛ خیلی هم درد می‌کرد.

از دیشب علاقه خاصم به وبلاگ‌خوانی برگشته. دارم یکی یکی هم نه، دو تا،دو تا هم نه، دسته جمعی نه تنها آرشیو وبلاگ‌هایتان که کامنت‌ها را هم می‌خوانم. خیلی کیف دارد... خیلی!

نابخشودنی

۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
نویسنده : کازی وه

وقتی بی‌موقع، بدون فکر یا در حالت هیجانی یک حرفی از دهانم در می‌آید که نباید، مثل همین الان، هر وقت به یادش می‌افتم؛ چه چند روز یا چندماه و چندسال بعد، فرق سرم را برای کوبیدن به دیوار نشانه می‌گیرم و از تصور مغز له شده در جمجمه ام با ترس از خودم میپرسم چرا آدم نمیشی وقبل از حرف زدن خوب فکرنمیکنی؟ بیشعور!

سوپ امروز مزه گوش‌های گوشواره طلایی می‌داد

۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
نویسنده : کازی وه

دوستی که وقتی مریضی سوپ قارچ می‌پزد و نان باگت تازه هم کنارش می‌آورد را فقط باید تکه‌تکه کرد و همراه باگت‌ها ریخت توی سوپ تا هم غذا طعم عشق و محبت بگیرد و هم تو زودتر خوب شوی.

۳۴۸

۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۱
نویسنده : کازی وه

جلوی چیزی که قراربود بهم تحمیل شود را گرفتم و نگذاشتم خواسته های دیگران بهم دیکته شود. الان نمیدانم باید به خودم افتخارکنم که قوی بودم و کوتاه نیامدم یا گریه کنم که سر کمترین حقم؛ حق انتخاب هم باید با عده ای دربیفتم.

× بودن مهشید توی زندگیم همیشه برکت داشته. وقتی باهاش حرف میزنم اتفاق های خوب از در و دیوار که نه، اما آسه آسه از سوراخ سمبه ها در زندگی ام سر میخورند. خدا مهشیدهای همه را حفظ کند. آمین!

فی فی ها

۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۷
نویسنده : کازی وه

فریبا کلهر را خیلی دوست دارم. شبیه من است؛ پر از حرف و ایده و قصه. با یک فرق بزرگ، و آن هم قلم خوبیست که همه حروف زندانی توی کله اش را آزاد می کند و از همه مهمتر خودش را. از کجا میدانم خودش هم همراه با قصه هایش رها می شود؟ همم ناسلامتی من هم از این کارها کرده ام ها.

این فریبا، دومین فریباییست که دوستش دارم. شاید هم قرار است همه فریباهایی که سر راه من قرار میگیرند به همین لذیدی باشند.

اتفاق

۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۲
نویسنده : کازی وه

یک نفر را کشتم. موقع دنده عقب گرفتن، تایر ماشین از رویش رد شد و استخوان های گردنش را بی صدا خرد کرد. از عصر که این اتفاق افتاده هرکس بهم میرسد دلیل غم توی چشم ها و بی حوصلگی ام را می پرسد. من میگویم یک نفر را کشته ام. یک نفر را زیر گرفته ام. آن ها با ترس می گویند نه؟ کی را؟ و پاسخ یک گربه است. یک بچه گربه سیاه.

آدم ها یک لبخندِ تورو خدا این احمقو نگاه، به رویم می زنند و می گویند اتفاق است. می افتد. 

اگر یک انسان بود هم همین را میگفتند؟ خب اتفاق است. می افتد.

موقع برگشتن از همان خیابان، دیدم که گربه های محل دور جسدی که از در پارکینگ تا سکو کشانده بودم جمع شده و نیم خیر نگاهش میکردند. گهگداری به زبان خودشان چیزی میگفتند و شاید اسم گربه سیاه را صدا میزدند. توی چشم های کشیده و براقشان وحشت بود و نگرانی؛ غصه یا شاید هم درماندگی.

گربه سیاه بیچاره. هوووف.

ثواب دنیا و آخرت

۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۰
نویسنده : کازی وه

خدا میتواند به من یک پول و پَلِه ای بدهد تا شما را دور خودم جمع کنم و به مدت نیم ساعت بدون عینک جلویتان رژه بروم و شما از خوردن من به درو دیوار، ندیدن عقربه های ساعت، جا به جا گذاشتن اشیا و تشخیص ندادن درست رنگ های ترکیبی قارت قارت بخندید. وقتی هم که سیرک تمام شد برای داشتن بینایی خوب خدارا شکرگزار باشید.