بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۳۵ مطلب با موضوع «دارم بلند فکر میکنم» ثبت شده است.

فمنیست هم یکجور فحش است

۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۸
نویسنده : کازی وه

روز/ خارجی/ ایستگاه اتوبوس

مرد درحالیکه یک مشت کاغذ و کتاب را توی کیفش می چپاند رو به زنی که چنددقیقه پیش کنارش نشسته بود و حالا داشت با سرعت از عابرپیاده رد میشد فریاد زد:

فمنیست کثیف!

زن برگشت و درحالیکه شیشه های عینکش در آتش خشم می سوختند گفت:

ببین! من شاید کثیف باشم اما فمنیست نیستم!

و رفت.

پ.ن: درست مثل افغانی، منگل، فلج مغزی، عرب و لر و اصفهانی و... که توهین هستند فمنیست هم یکجور فحش است. گفتم که آگاهتان کنم!

کیسه‌های سیاه، آویزه‌ به دیوارها

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
نویسنده : کازی وه

بهش گفتم دیگر نمی‌خواهم دنیا را تغییر بدهم. حتا هیچ تلاشی هم برای تحقق آن رویای کودکی‌ام که می‌خواستم جنگ و سیاهی و نفرت و بی‌سوادی را از زمین شوت کنم بیرون و از شرق تا غرب دنیا را ریسه‌های رنگی ببندم نخواهم کرد. بهش گفتم هر چقدر بچه‌تری، بزرگ‌بودن و سخت‌ممکن بودن اتفاق‌ها و کارها را جدی نمیگیری، با خودت می‌گویی بزرگ می‌شوم و هم‌قد دنیا بعد چه کارها که نمی‌کنم اما بد اینجاست که هر چقدر هم که بزرگ شوی به گرد پای گندگی مشکلات هم نمی‌رسی، آن‌ها هم هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. انگار یک نفر نشسته پای یک تلمبه و کیسه‌‌های غم، جنگ، ناخوشی، تنهایی، نرسیدن و عزاداری را هی باد می‌کند؛ عاقبت هم یک روز منفجر می‌شوند و در پس دود و خاکستر این انفجار هیچ اثری از دنیا نیست.

پناه می‌برم

۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
نویسنده : کازی وه

به خدای دل‌های پر و خالی

به آسمان آبی‌تیره و تار شبش

به بادی که هر وقت می‌وزد لای موهام احساس می‌کنم دست های اوست

پناه بر خدای امید و ایمان

از شر از دست دادن آدم‌‌هایی که وجودشان وجودم است.

آیا واقعا حقت بود؟

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
نویسنده : کازی وه

گفت «من هیچ وقت بهش دست نمیزنم. برای این باید از من ممنون باشه!»

احساس می‌کردم اگر چای داغ توی دستم را با قطره چکان بریرم توی چشم‌هاش هم دلم خنک نمی‌شود. آدمی که فکر می‌کرد نگاه ابزاری داشتن حقش است و اگر ندارد باید دستش را بوسید و از او تشکر کرد.

یک‌وقت هایی، خیلی از ما به خاطر کاری که انجام‌دادنش درست نیست و انجامش نمی‌دهیم فکر می‌کنیم باید حلوا حلوایمان کنند. این‌جور وقت‌ها خیال‌می‌کنیم اگر دروغ نمی‌گوییم، زیرآب کسی را نمی‌زنیم، راز نگه داری می‌کنیم، تهمت نمی‌زنیم، شخصیت کسی را وسط دعوا له نمی‌کنیم، به کسی تجاوز نمی‌کنیم و... دنیا را مدیون خودمان کرده‌ایم. حتی وقتی آشغال نمی‌ریزیم هم احساس می‌کنیم به رفتگر و شهردار و طبیعت لطف کرده‌ایم.

آب دهانم را قورت دادم و گفتم «یعنی چون ابزارش نمی‌کنی باید از تو ممنون باشه؟»

گفت «معلومه که آره!»

شاید هم راست می‌گفت. توی جامعه ای که وظیفه‌ها روی حداقل ها می‌چرخد و حق داشتن ها باید بیشترین حد ممکن باشد، لابد آسیب نزدن به دیگران یک جور لطف محسوب می‌شود.

ته‌نوشت: شاید بهتر باشد جای کامنت کردن عباراتی مثل "چه بیشعور، اگه من جات بودم فلان، چه عصبی، چه وحشی، ما واقعا داریم به کجا می‌ریم، افسوس و وااسفا و..." با خودمان فکر کنیم آخرین باری که حق کسی را پایمال نکردیم و احساس کردیم داریم بهش لطف می‌کنیم کی بود؟

آدم های خسته از جنگ

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۷
نویسنده : کازی وه

بهش گفتم با تنبل درونت نجنگ!

گفتم میدونی چرا میگم نجنگ؟

گفت چی؟ لج میکنه؟

گفتم اون که به یه ورت!

گفتم جنگ آدمارو عصبی و عقده ای و شاکی می‌کنه...

دومندش

۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۵
نویسنده : کازی وه

دومندش که هرآدمی در طول زندگیش یکبار، دوبار، سه بار، اصلاً ده بار و هربار به یک دلیلی فرو می‌ریزد. یا در پانزده سالگی، یا بیست سالگی، یا بیست و هفت سالگی، یا سی و پنج سالگی یا چهل سالگی، یا بیشتر و یا شاید کمتر. هر آدمی بالاخره یک روزی فرو می‌ریزد و توی این بحبوحه آدم ها هرچه کم سن تر باشند راحت تر شکست را می‌پذیرند و خیلی راحت تر غم را کنار می زنند و دست می‌گیرند به دیواری جایی و یاعلی... از اولش.

اما آدم بزرگ ها در پذیرفتن شکست و اشتباهاتشان کم توانند. اولش نمی‌پذیرند ‌و هی دنبال مقصر می‌گردند. بعدش می‌پذیرند و هی غر می‌زنند. غرهایشان هم که ته کشید هزارتا دلیل برای بلند نشدن می آورند. هزارویک دلیل برای نتوانستن. می‌گردند دنبال آدم های هم شکل خودشان. می افتند به خواندن کتاب هایی با موضوعِ همه هم نباید موفق باشند و می‌نشینند به جک ساختن درباره خودشان و می‌رسند به اینکه دنیا به درس عبرت هم نیاز دارد. و آنقدر روی همان زمین گرمی که بهش خوردند می خزند و می خزند و می خزند که یادشان می‌رود یک روزی، می‌توانستند راه بروند، بپرند. بدوند یا حتی پرواز کنند.

القصه اینکه آدم بزرگ ها پتانسیل بیشتری برای در رکود ماندن دارند. آن هم به مدت از امروز تا ابد. این یکی از دلایلی ست که آدم بزرگ بودن اَخ است.

#دارم بلند فکر می‌کنم

اولندش

۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۷
نویسنده : کازی وه

اولندش که باید رها کردن را یاد بگیرم. مثلاً همین الان باید بتوانم به خودم بگویم "ببین تو همه تلاشت را کردی. اما آنها یک نفر دیگر را انتخاب کردند. این تقصیر تو نیست. فقط 50 درصد قضیه باتوست. پنجاه درصد بقیه اش بر می گردد به بقیه. سهم خودت را که انجام دادی رهایش کن. مثل کبوتر نامه رسانی که نامه را می رساند اما معلوم نیست گیرنده کاغذی به مقصد فرستنده به پایش ببندد یا نه. بالاخره یک روز نوبت نامه توهم می رسد".

#دارم بلند فکر می کنم

3 سال بعد

۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۷
نویسنده : کازی وه

آقای روحانی خرداد 92 فرمودند: من نخواهم گذاشت ماموری بی نام و نشان از کسی سوال کند، دختران جامعه ما خود حافظ حجاب و عفاف هستند.

اما

سه سال بعد

.

.

.

در اردیبهشت 95 فرمودند: یک طرح هایی در کشور اجرا می شود که بخشی از آن مربوط به دولت می شود و بخشی از طرح ها نیز مربوط به دستگاه های دیگر مثل قوه قضائیه یا دیگر نیروهاست.

#دارم بلند فکر می کنم

در جستجوی دوست

۷ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۱
نویسنده : کازی وه

به غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس برایم نمانده که دور و نزدیکِ من باشد. همه آن هایی که می شناسم یا دورند یا خیلی دورند یا آنقدر دورند که دیده نمی‌شوند. همه رابطه ها را خودم بریدم. رابطه های بی خودیِ به دردنخورِ سالی یکبار عیدت مبارک با نوشته های کپی پیست مملو از گل و بلبل که شاید هیچکدام را تا ته هم نخواندم. فقط عین احمق ها، عین بقیه، تکرار می‌کنم عین بقیه مردم که وقتی برایشان از این پیام ها می‌فرستند یکی دیگر از یک جای دیگر کپی می کنند و می‌فرستند من این کار را نکردم. فقط نوشتم سال نوی شماهم مبارک. شادباشی. همین! چندسال این کار را تکرار کردم. چندسال بعد خسته شده بودم از این کار. چندسال بعد از خودم پرسیدم که چی؟ که چی که به آدم های دور و خیلی دور و خیلی خیلی دورِ سالی یکبار وقت عید، بگویی سال نو مبارک. یک روز نشستم شماره تلفن ها را یکی یکی الک کردم و رابطه ها را بریدم. انگار که گاز را روشن کنی بعد کیسه های شنی را رها کنی و‌ بالن برود هوا. سبک شدم، سبکِ سبک. حالا دارم با خودم فکر می‌کنم غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس نمانده که دور و نزدیک من باشد. در واقع آدم ها را بعد از آن انقطاع روابط فقط به دو دسته آن هایی که از ریخت من خوششان نمی‌آید و ترجیحشان فقط سلام و خداحافظیست و آن ها که می‌خواهند مرزها را درهم بکوبند و از دیوار حریم شخصی ام بالا بروند و تا سرشان را توی شورت آدم نکنند احساس صمیمیت نمی کنند، تقسیم کرده ام که دسته بندی ابلهانه و بی رحمانه ایست. اما حالا احساس می‌کنم نیاز به دوست دارم. نیاز به ساختن یک رابطه، دو رابطه، چند رابطه. نیاز به کسی که حرف بزند. که حرف بزنم. که گوش بدهیم به هم. رویا ببافیم. سفر برویم. بحث کنیم. بخندیم و توی سرو کول هم بزنیم. فحش بدهیم. از هم یادبگیریم. بهم کمک کنیم. احساس می‌کنم این همه تنهایی در عین اینکه از من آدم محکمی ساخته ترسویم می‌کند، مردم گریز. بعد وقتی بعد از مدت ها به کسی می‌رسم و باهم حرف می‌زنیم دلم می‌خواهد خودم را بکشم که برای کسی درددل کرده ام و خودم را ریخته ام روی دایره و فکر می‌کنم اینطور استحکامم فرو می ریزد و مجبورم به آدم های دیگر تکیه کنم. تنهایی در عین اینکه به من فرصت فکر کردن به خودم را داده من را بیش از حد فرو کرده توی خودم و همه اش فکر می‌کنم باید این‌کار را برای بهتر شدن کنم و اینجا این را کم دارم و آن جا این را و این به این و اون به اون نمی آید و این ها هیچکدام با بودن کسی و دوست داشتن کسی در تضاد نیست. این روزها مدام از خودم می پرسم به غیر از همه آن چیزهایی که دلت برای به دست آوردنشان تالاپ تلوپ می‌کند چه چیزی را برای امسال می‌خواهی؟ بعد دلم جای من هوار می‌کشد که دوست، دوست. دنبال‌دوستی بگرد. دوستی بساز. البته یک دوستی دور و نزدیک. حواست که هست؟

لیسانس در وقت اضافه

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۱
نویسنده : کازی وه

پیامکی رسیده که بی نظیرترین سخنرانی دکتر الف در بحث شخصیت شناسی، روحیه سازی و رهبری به همراه عیدی و ارائه مدرک و پذیرایی شام از ساعت چهار تا نه و نیم شب، پولشم ایقده! رزرو کنم واستون؟

حالا به این کاری نداریم که استاد قرار است سه تا بحث جدا را یکجا عنوان کند آن هم فقط در چهار ساعت که احتمالا سانس اولش با آوای قورقور شکم ملت و سانس دومش هم با سمفونی خروپف چرت بعد از شام مدعوین برگزار می شود، کاری به این هم نداریم که باید برای هر همایش و راهپیمایی و تجمع و آموزشی به مردم وعده شام و عیدی بدهیم تا بیایند. فقط نمی فهمم چرا هرکاری می خواهیم بکنیم تهش باید یک لیسانس هم بدهیم! یعنی بگوییم بیایید ما برایتان حرف بزنیم، شامتان را که خوردید، سیر که شدید عیدی هم که گرفتید یک لیسانس هم می دهیم بهتان مگر بد است؟ هم فال و هم تماشا!