بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۳۵ مطلب با موضوع «دارم بلند فکر میکنم» ثبت شده است.

شهر غصه

۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶
نویسنده : کازی وه

حالم بد می شود از این شهر که کتاب فروشی هایش لبریز از انواع کتاب هایی برای اقسام کنکورهاست اما در بخش هنر و ادبیات و فلسفه و تاریخش مگس بال نمی زند. دلم می گیرد از این شهر که کلاس های کنکورش از اول دبیرستان ثبت نام دارند اما درِ هنرستان های باز نشده اش زنگ خورده. شهری که کتاب های آموزش و پرورشش از مرداد پیش فروش می شوند، شهر بی مجسمه، شهر بی معماری، شهر بی تیاتر، بی شعرو موسیقی، شهرسالنِ سینمای پرده پاره...

دلم گرفته از این شهر. شهر خاک و خل و غم. شهرِ گردوخاک های نشسته روی اسباب بازی های پوسیده شهربازی، شهر خیابان های تاریک، دالان های تودرتو، کوچه های درازی که تهش ختم می شود به رودخانه لجن مال بدبو. شهر لباس های تیره، ساختمان های خراب، کتابخانه های بی کتاب، پارک های بی درخت، درخت های بی شکوفه، نخل های بی خرما، آدم های بی عشق، بی تفریح، بی خوشی، بی هنر...

این شهر عقده شده. نه در گلو، که روی قلبم، که توی شریان های اصلی قلبم، که توی آئورت و بزرگ سیاهرگ هایم سفت شده، سنگ شده و با فشار خون، تق می افتد پایین و تالاپ می افتد توی معده ام و صدا می کند که شهرمن اهواز، شهر غصه است...

#کادر

در میان رابطه ها؛ ابراز علاقه!

۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۰
نویسنده : کازی وه

ازش خوشت میاد؟ خب بهش بگو. دوستش داری؟ خب برو بگو! دختر و پسر هم نداره. چیه نشستی یه گوشه یا عکس هاش رو لایک میکنی یا آآآهِ ممتد می کشی یا اشک می ریزی و خیال پردازی میکنی که اگه میشد و کاش میشد و یار نظری به ما نکرد. برو بهش بگو! نمیگم برو بگو عاشقتم و میمیرم برات و میبینمت غش و ضعف میرم. بگو آقای فلان، خانم بهمان من از شما خوشم میاد. آقای، خانم چیز دوست دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم، بریم یه شب شام بیرون؟ یه مدت باهم بیشتر حرف بزنیم؟. یا میگه باشه، که خب خیلی هم خوبه! یا میگه برو به درک که بازهم خیلی بهتر از نشستن یه گوشه و زانوی بی عرضگی بغل کردنه، چون اگه بگه نه یا حتی اگه چهارتا فحشم بذاره روش یک هفته ازش بدت میاد، اما اگه نگی تا ماه ها و شاید سال ها درگیرش باشی.

بیایید انقدر دنبال فانتزی نباشم، میزانسن و سکانس های رویاییِ شروع عشق دو طرفه، فقط مال انیمیشن و فیلمه. اینکه پسرها بیان جلو و دخترها ناز کنن، کشیده آبدار بزنن و سرخ و سفید بشن هم مال زمانه ای که آدم ها سال تا سال همدیگر رو جز تو صف نانوایی و کوپن و قندنمیدیدند. مال زمانه ای که برداشتن پشت لب دخترها مساوی رفتن آبروی ایل و طایفه بود. حالا که سال ها از اون روزهای ترسناک گذشته به نظرتون کفر نیست که ما هنوز هم مثل اون ها رفتار کنیم؟ برید، جرات کنید به طرفتون حرف دلتون رو بزنید چون اگه شما این کار رو نکنید بالاخره یه نفر با دل و جرات تر پیدا میشه و جای شما این کار رو میکنه. دختر و پسرهم نداره!

پی نوشت: از این به بعد راجع به رابطه ها خیلی حرف داریم باهم. خیلی ؛)

سه مرحله از تغییر

۱۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۲
نویسنده : کازی وه

اولش همه آدم ها جلوی تغییر کردنت می ایستند؛ تغییر حرف زدنت، لباس پوشیدنت، فکر کردنت، زندگی کردنت برایشان عجیب است. تکه می اندازند خواسته یا حرفی میزنند نا خواسته. شاید هم اعتراض کنند که داری مطابق میلشان رفتار نمی کنی، که داری انتظارات گذشته شان را برآورده نمیکنی!

وسطش سکوت می کنند؛ چون میبینند حرفشان برو ندارد، چون میبینند تو مصمم تر از این حرف هایی و بدون حمایت هم راه خودت را رفته ای. حالا اگر این وسط یک کوچولو هم موفق شده باشی نزدیک تر ها خوشحال میشوند و دورترها هنوز ته دلشان میگویند بالاخره که چی؟ این گوش ندادن به حرف بقیه و خلاف جهت شنا کردن یک روزی از پا درش می آورد. اصلا به درک. به ما چه!

آخرش هم همه می پذیرنت اما راه سختی که آمده ای، متلک هایی که زده اند، تکل هایی که رویت رفته اند و حمایت هایی که نکرده اند را فراموش میکنند. توی جدید را می پذیرند و ورژن قدیمی ات را نگه نمیدارند اما پاکش هم نمی کنند؛ برای روزی که بتوانند گذشته ات را به رویت بیاورند!

رسوم تباهی

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۰
نویسنده : کازی وه

یادداشتی از ذهن پراکنده من:

عکس را نشانم میدهند و من هم مثل همه آن هایی که قبل از من آن را دیدند میگویم چه باحال! 

تصویر یک حجله عروسی در یکی از کشورهای شرقی آسیا ست؛ تخت خوابی ملحفه از پارچه های رنگی و بالش های استوانه ای بزرگ و دیوار های آیینه کوب و زرورق ها! زرورق های رنگارنگی که همه جا هستند. زیرش نوشته؛ این اتاق در خانه پدر عروس برپا میشود و عروس و داماد باید تا یکسال در آن زندگی کنند. جالب نیست؟ سنت ها همیشه برای ما توریست ها جالبند اینطور نیست؟ نه؟

حالا بیایید از آن ور بیاییم به این ور. همین ور سرزمین خودمان، شهر خودمان، مردم خودمان. همین ور سنت های عجیب و غریب خودمان! راستش من خیلی با سنت ها کنار نمی آیم. نمی دانم از کی و کجا شروع شد. از دختربچگی وقتی چیزی توی ذهنم منطقی نداشت جایگاهی هم نداشت. من همیشه دنبال دلیل بودم، برای حرف ها، برای وجود خدا، برای خرافات، برای خوشبختی یا حتی بدبختی، برای اجبار به انجام کاری، برای چیزی که بزرگ تر ها بهش میگفتند رسم! رسم یکی از آن چیزهایی بود که وقتی فهمیدم چیست با همه وجود، از اعماق روحم ازش متنفر شدم. منظورم همه رسم ها نیستند، بعضی رسوم در ذهن من یا منطقی اند یا از نظر زیباشناختی پذیرفته شده پس سعی میکنم خیلی به پر و پایشان نپیچم. اما بعضی چیزها به شدت غیرقابل درک، غیر قابل هضم و غیر قابل توضیح هستند. آنقدر که وقتی میپرسی چرا؟ جوابی وجود ندارد یا پاسخ مسخره تر از صورت مسئله است. مثلا به نظر من بختیاری ها وحشتناک ترین عزاداران دنیا هستند! عزاداری کردن با خودزنی و چپی ( موسیقی مرگ) و جیغ های وحشتناک و سُرو (آواز های غمگین زنان) که مرده با خودش میگوید این ها برای من است؟ من که زنده بودم و هیچکس محل سگ بهم نمیگذاشت؟ یا در حالت خیلی بهتر ممکن است آرزو کند که کاش یک هندو بود تا جسدش را میسوزاندند و از شر فک و فامیلی که تا سالگرد هر پنج شنبه کارشان همین است در امان می بود. بختیاری ها از این مسئله کیف میکنند و با غرور از رسوم ترسناک عزاداریشان حرف میزنند و چه بسا بزرگترین افتخار یک بختیاری تعداد مراسم عزاداریست که در طول عمرش موفق به شرکت در آن شده!

بیایید برویم توی شهرها، یک سری بزنیم به رسم بزرگ کردن دخترهایمان که بی شباهت به برده داری نیست. گرچه الان خیلی خوشحالم که مادرها فهمیده اند سبییل و ابروی پاچه بزی نشانه خوب دختر بزرگ کردن و بلند خندیدن وسط خیابان نشانه هرزگی نیست. اما چقدر ما سر همین موهایی که روی بدن خودمان بود و صاحبش ما نبودیم داد زدیم؟ جیغ کشیدیدم؟ فحش خوردیم؟ چقدر سر صف مدرسه تحقیر شدیم؟ چند بار دراز کشیدیدم روی تختمان و آرزو کردیم کاش پرنده ای بودیم که از لای میله های پنجره ده شب به بعد زیر باران را پرواز میکردیم؟ چند بار نشستیم توی حیاط و به صدای بچه های توی کوچه گوش دادیم که تا دیروز می توانستیم باهاشان بازی کنیم و از امروز به خاطر سیلی مامان و برای چیزی که نمی دانستیم چرا و چطور دارد اتفاق می افتد از خودمان و از بدنمان متنفر شدیم و اشک ریختیم؟ چندبار خواستیم تنهایی برویم سفر و نگذاشتند؟ کمی به جواب این سوال ها فکر کنید! به نظرتان جوابش مسخره تر از سوال نیست؟گاهی فکر میکنم ما خودمان خوشمان می آید از این دیوانه بازی ها. ما یک جور خود آزاری داریم برای بوجود آوردن یک فرهنگ و برای سفت کردن جای پایش میگوییم رسم است. یک نگاهی به عروسی ها و دکور خانه ها و لباس پوشیدن و حرف زدنمان بکنیم. حالا یا خیلی عاشق زرق و برق هستیم یا می خواهیم رکورد شگفت آور ترین رسم دنیا را بزنیم یا متفاوت جلوه کنیم یا کمبودی چیزی این وسط هست یا هرچی! ما که نمی دانیم.

گاهی هم با خودم فکر میکنم با همه اوضاع خوبی که دارم، با همه خانواده در حال توسعه ای که دارم( من خانواده ام را نه سنتی و نه مدرن نمیدانم چون شاهد رشد سطح فکرشان بودم، حتی گاهی دیدم که سایه باورهایمان چطور روی رشدمان افتاده و نمیگذارد بلند شویم)، با همه محدودیت هایی که بعد از گریه کردن و جیغ کشیدن و خودخوری کم کم به فرصت تبدیلشان کردم، با همه مبارزه تن به تنی که دارم میکنم آیا این ها خوب است؟ آیا با این انرژی نمیشد کار بهتری کرد؟ آیا با یک خیال آسوده نمیشد برای چیزهای بزرگتری جنگید؟ اینکه اگر پدر و مادر و اجدادم ترسو نبودند و فکر نمیکردند بچه هایشان توله روباه نیستند که فقط سرپناه و غذا بخواهند و انقدر بزدل و محافظه کار نبودند که جلوی چیزهایی که نمی خواستند بایستند آیا حال من بهتر نبود؟

حال بهتر! حالا چه فرقی میکند عروسی در حجله کشوری در بطن آسیا باشم یا دختری نوزده ساله در ایران که دراز میکشند روی تختشان و چشم هایشان را میبندند و با خودشان میگویند" من خسته ام، کلافه ام اما نا امید نیستم!."

یک. عکس حجله عروسی را الان ندارم.

دو. من بختیاری هستم.

سه. #دارم بلند فکر میکنم

وتو

۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
نویسنده : کازی وه

می‌گوید همیشه حق با توست، به جز مواقعی که حق با من است. می‌گوید بیا منطقی حرف بزنیم، اما هر چی من گفتم. می‌پرسد فردا ناهار چی درست می‌کنی؟ هرچی است فقط من دوست داشته باشم ها. می‌گوید لباس‌های رنگی بهت می‌آیند، می‌پوشی خوشگل می‌شوی اما مشکی بپوش. می‌گوید هر تصمیمی دوست داری بگیر، اما من هم باید موافق باشم ها. بعد یک لبخند دیپلماتیک می‌زند و من به امریکایی فکر می‌کنم که می‌گوید جهانِ من، هر تصمیمی می‌خواهی بگیر، من وِتو میکنم.