بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

بدهکاری

۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۱
نویسنده : کازی وه

این روزها، یک دل سیر زندگی به خودم

و خودم را به خدا بدهکارم.

just a moment

۲۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۷
نویسنده : کازی وه

نیم ساعت تمام توی خیابان نادری زل زده بود بهم، تکیه اش به ستون وسط بازار و نگاه خیره اش به ناکجا آبادِ من. نه میلِ گفتنِ ها؟چته؟ بود و نه پای رفتن از سر اینکه خب چیکارم داشت یعنی؟. آخر سر انگار پیداش کرده باشد آمد جلو، دست هاش توی جیب کاپشن بادی مشکیش و با چونه به سرم اشاره کرد و گفت چرا موهات یه طرفشون قرمزه یه طرفشون قهوه ای؟

یادِ دوسال پیش افتادم که یکبار وسط ایستگاه مترو از مردی پرسیدم چرا زنا تو فیلما همیشه معشوقه ان؟

سوال های مخوف!

۱۸ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۰
نویسنده : کازی وه

از خوشبختی من است که عاشق هرکس میشوم صدایش جادویی ست و انگار از توی حلق رادیو در آمده یا بدبختی آنها که صدای من شبیه جیغ گچ روی تخته سیاه است؟!

میانسالی از کجا شروع میشود؟

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۹
نویسنده : کازی وه

دارد وسایل آشپزخانه را جمع و جور میکند یک دفعه می ایستد رو به رویم و میپرسد" میدونی میانسالی از کجا شروع میشه؟" نگاهش میکنم. میگوید "از همین جا که وقتی میرسی خونه نای راه رفتن نداری، که توی این سن و سال مینیسک زانوت لت و پار شده و پشیزی اعصاب نداری" بعد هم با یک مرگ بر امریکا میرود به کارهایی که یک زن میانسال انجام میدهد برسد. من در حالیکه آلوچه های دلمه را با حوصله جدا میکنم؛ در اتوبان گذشته به تصویر آشنایی می رسم. دختربچه ای که دست مادرش را میکشد سمت گلدان های میدان شهرداری و با ذوق میگوید" مامان ببینش! کفشدوزک !"و مادر کلافه میگوید" بیا بریم دختر. وقت ندارم " دختربچه میگوید "ولی این خیلی قشنگه! دلم میخواد ببرم بزرگش کنم! خیلی خیلی قشنگه! "مادر درحالیکه دستش را میکشد می گوید" کفشدوزک ندیدی تاحالا؟ دیرمه! بیا! "

دلم میخواهد بروم کنارش و وقتی دارد جاروی دسته بلندش را روی فرشی که از تمیزی برق میزند می خزاند یا میز تلویزیون را که همیشه خدا خاک دارد گردگیری می کند از پشت سر بغلش کنم و بگویم" شاید هم میانسالی از ندیدن یک کفشدوزک شروع میشود مادر"

سرزمین شترهای گاو پلنگ یا پدر و مادر ما مچکریم!

۱۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
نویسنده : کازی وه

یک زمانی تا پسره پشت لبش سبزمیشد فارغ از اینکه علاقه و تواناییش چیه، پاش رو از یک زاویه خاصی قلم میکردن که فقط بتونه پا جای پای ابوی بذاره و شغل خانوادگی رو ادامه بده. الان از وقتی بچه دیگه میتونه مستقل آروغ بزنه؛ میفرستنش انواع کلاس های استعدادیابی و شخصیت شناسی و با استفاده از پکیج های چگونه بچه های زیرپنج سال به موفقیت های چشمگیرمیرسند تالیف مش ماشالله و عیال، سعی در شکوفایی بچه شون دارن. بعد نوبت میرسه به انواع کلاس های خصوصی و گروهی وهنری و ورزشی و تا اونجایی که میشه دست میکنن ته حلق بچه تا استعدادهای نهفته در وجودش فواره بزنه. بعد بچه میرسه به پانزده سالگی و به لطف و همت والدین گرامی شش تا دوره ورزشی رفته اما هنوز نمیتونه توپ رو بدونه کله پا شدن شوت کنه، هفت تا کلاس زبان رفته ولی هنوز فارسی رو هم نمیتونه حرف بزنه، سه تا ساز رفته ولی یکیشم که میزنه انگار خط کش فلزی رو روی تخته سیاه میکشن. خلاصه بعد از اینکه استعداد دون فرزند دردونه رو درمیارن،چون با گسترش تکنولوژی شعوریک آپشنی بوجود اومده به اسم حق انتخاب؛ روز انتخاب رشته فرزند دلبند رو که الان بیشتر شبیه شترگاوپلنگه میذارن رو به روشون و بهش میگن" عزیزم. ما الان استعدادهای تو رو کشف کردیم و البته برای شعورت احترام قائلیم و بهت حق انتخاب میدیم. حالا انتخاب کن که پزشکی دوست داری یا مهندسی؟". 

از ما که گذشت، اما بچه های فامیل رو که میبینم دلم میخواد به سازمان ملل نامه بنویسم، گرچه اونم فقط بلده اظهار نگزانی کنه!. خدایا خودت نجاتمون بده!

از کلکسیون عدالت های دنیا

نویسنده : کازی وه

آدم اگر عاشق باشد میمیرد

اگر عاشق هم نباشد میمیرد...

چه کاری بهتر از اینکه آدم ها را بهم وصل کنی؟

۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۹
نویسنده : کازی وه

قرار است بعد از اینکه دور دنیا سفرکردم و از همه چیز عکس گرفتم، بروم اداره پست و در قسمت نامه های شخصی کار کنم. فکرش را کنید! چتری هایم را کوتاه کنم و یونیفرم اداره پست را بپوشم و سوار دوچرخه شوم و نامه عاشقانه یک پسر شیرینی پز را به دخترگلفروش سر چهارراه برسانم. یا خاطرات و دلتنگی سرباز جزیره خارک را ببرم بگذارم کف دست های پرپری مادرش. یا عکس ها و نامه ی یک برادری که سال هاست خانه نیست را ببرم بدهم به خواهرش. نامزدها و زن و شوهر های دور ازهم را بگو، دوست ها و رفیق های جان جانی که هم را گم کرده اند را بگو، نامه های اولین ابراز عشق را بگو، عکس ها را بگو، هدیه های فینگیلی توی پاکت پست را بگو!

البته از آن روبرو اشاره میکنند خیلی هیجان زده نشوم، چون مردم دنیا خیلی وقت است برای هم نامه نمی نویسند و من هم بهتر است بروم کشکم را بسابم یا یک دور دیگر دور دنیا بچرخم. اما من میدانم تا آن موقع یک اتفاقی می افتد و آدم ها بعد از اینکه از تلگرام و ایمیل و واتزآپ خسته شوند، بعد از اینکه آخرین اس ام اس هایشان را بفرستند، بعد از اینکه آخرین سرچشان را بکنند، بعد از اینکه از کاووش و نرسیدن به هیچی خسته شوند دوباره کاغذی از وسط دفتر میکنند و نامه ای می نویسند و با هر کلمه اش می فهمند چقدر حرف ها هست که نمیشود توی پیامک و تلگرام گفت، چه حرف ها یی را که نمی شود پای تلفن گفت، چه حرف ها یی را که نمی شود حضوری گفت. حرف هایی که توی دل آدم گیر کرده اند و تا قبل از اینکه رودل کنیم باید تبدیلشان کنیم به واژه و بریزیم روی کاغذ. حرف هایی که فقط باید نامه شوند، حرف های کاغذی. اصلا شاید دلیل این همه سردی رابطه ها همین نامه ننوشتن ما باشد. کسی چه میداند!. خُب وقتی که آن اتفاق ها که گفتم بیفتد، چه شغلی توی دنیا بهتر از پستچی بخش نامه های شخصیست؟ اصلا چه کاری بهتر از اینکه آدم ها را به هم وصل کنی؟همم؟

دنیا جای درد کشیدن نیست

۴ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۰
نویسنده : کازی وه

عق میزنیم وقتی از کنار هم توی خیابان رد میشویم، وقتی هم را همینجوری نگاه میکنیم در حالیکه عمرا هم را بشناسیم،عق میزنیم وسط ساندویچی با دوست هامان در حال خندیدن،عق میزنیم کنار گل فروشی وقتی برای یک نفِر زندگیمان که دوروز است قهریم گل می خریم،عق میزنیم وقتی لبخند از دیگران هدیه میگیریم، وقتی فردای یک دعوای حسابی دست به دست هم روی جدول راه می رویم، عق میزنیم وقتی با بچه هایی که به واژه هایشان نقطه اضافه میکنند بازی میکنیم، وقتی بعد از یک روز پرکار یک اس ام اس فول آف لاو میگیریم، عق میزنیم وقتی حق تقدم را به عابر پیاده میدهیم، وقتی بالای کوه ،هوای سرد،سر صبح ورزش میکنیم، وقتی یک شب سر ساعت خوابمان میبرد،وقتی مامان غذای مورد علاقه مان را میپزذ، وقتی آخرین مسئله مان را درست حل می کنیم، وقتی پولمان جور میشود، وقتی یکی عاشقمان میشود، وقتی راننده تاکسی هوایمان را دارد، وقتی همکلاسی برایمان جا میگیرد، وقتی بهترین دوستمان تولد میگیرد، وقتی یک روز صبح پوستمان حسابی شفاف و زیبا شده، وقتی دختر تپل سفید موفرفریمان با دندان های خرگوشی اش با عشق نگاهمان میکند، وقتی از خستگی در حال مرگیم و یک نفر لیوان چای سبز داغ جلویمان میگیرد، عق میزنیم وقتی یک نفر از پشت بغلمان میکند، وقتی بابا اسممان را با پسوند های زیبا صدا میزند، وقتی مامان موهایمان را میبافد، وقتی اتوبوس زودی می آید و معطلمان نمی کند، وقتی پسر بچه دستفروش برایمان آرزوی خوشبختی می کند، وقتی به همه جا نگاه میکنیم و خدا را میبینیم، عق میزنیم و بالا می آوریم همه ی آن ماده ی ترش و آزار دهنده را بالا می آوریم و شده لحظه ای خالی و آرام میشویم از مزه ی ترش و اسیدی نفرت، کینه و انتقام، حال بد، عق میزنیم و تف میکنیم توی مستراح و سیفون را هم میکشیم؛ دنیا که جای درد کشیدن نیست!.

اینجا کتابخانه است نه کتابخوانه!

۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۲
نویسنده : کازی وه

ما یک علاقه خاصی داریم به اینکه همه چیز را تغییر بدهیم و یک جور دیگر ازش استفاده کنیم. یعنی یکجوری استفاده کنیم که هیچکس دیگر تاحالا استفاده نکرده، یک فلسفه هم می بندیم تنگش تا دهان طرف را بسته باشیم. البته من هم نمی دانستم همچین استعدادی در وجودم نهفته است تا اینکه سر از کتابخانه در آوردم. و کاملا ملتفت شدم کتابخانه نه تنها جای درس و مطالعه نیست، بلکه ممکن است به خاطر این لاابالی گری تحقیر هم شوی چون تا سرم را از روی کتابم بالا آوردم، دیدم دختری دستش را زده زیر چانه اش و تکیه داده به پشت میز من، بعد هم چشم هایش را ریز کرد و گفت" داری چه غلطی می کنی؟" و رفت چند میز آن طرف تر و با صدای بلندی در حالیکه من را نشان می داد گفت" این داره درس می خونه! باورتون می شه؟" یکی که نود درجه نشسته بود کاملا چرخید، سه چهار نفر از پشت ستون سرشان را آوردند بیرون، آن ها که راه می رفتند ایستادند، لیوان یکی از بچه ها از دستش افتاد، پنجره ها ترک خوردند، عقبی ها هم از پشت میز بلند شدند تا این را بهتر ببینند و خلاصه همه یکجوری نگاهم کردند که خودم هم باورم نمی شد داشتم درس می خواندم.

بله که کتابخانه جای درس خواندن نیست، بلکه میزهایش میز غذاخوریست، صندلی هایش رخت خواب گرم و نرمی برای پشت کنکوری هاییست که صبح ها از خانه با اردنگی بیرونشان می کنند، دستشویی ها سالن آرایش است و آژیرقرمز ریخت به خدا ریخت برای شما کاری نمی کند بلکه باید مقداری از ماده ریخته شده را نشانشان بدهید تا شاید بکشند کنار، سوراخ سمبه های اطراف پناهگاهی برای فرار از مدرسه ای هاست و در پارک اطراف می شود بیرون دادن دود حلقه ای را به صورت تضمینی یاد گرفت، حتی می شود همسر مورد نظر را هم پیدا کرد- ما خودمان یکی داشتیم چندماه خبری ازش نبود تا اینکه متوجه شدیم دارد تحقیق می کند که پلاستیک های آشپزخانه اش را نارنجی بخرد یا صورتی- که البته من همچنان می خواستم درس بخوانم برای همین هم به بغل دستی هایم که کله هاشان توی هم بود و بلند بلند حرف میزدند گفتم" می شه یکم آروم تر حرف بزنید؟" که یکیشان برگشت گفت" خب اگه خیلی دلت می خواد درس بخونی برو توی راهرو بشین" و آن یکی آب پاکی را ریخت روی دستم که" عیییززززم اگه این جا جای درس خوندن بود، کتاب خوانه نوشته می شد نه کتاب خانه" و کاملا قانعم کرد!.

نام اثر: عشق بازی با یار در نیمه شب :دی

حال طریقه مصرف:

شما می‌تونید به مدت دو هفته به جای معمولیش، از شیر شکلات و دسر شکلاتی و شیر دنت که هم غلیظ‌تر و همه خوشمزه تره وهم هزینش چند برابرتره استفاده کنید و بعد از دو هفته به خرید رفته و شیرکاکائو رقیق و معمولی و مورد علاقه خودتون رو خریداری کرده و متوجه می‌شین که هیچ‌کس علاقه‌ای به نوشیدن نداره و این شما هستید که صاحب یک بطری کامل از نوشیدنی محبوبتان به مدت سه روز و نصفی هستید!.

لازم به ذکر است که این روش را در خیلی از موارد مشابه می‌توان به کار گرفت و از شر خانواده‌ای که همه چیز را شریک می‌شوند خلاص شد!