بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

اشکخنده

۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۱
نویسنده : کازی وه

دو چیز توی زندگی اشک من را از خنده در می آورد. اولیش خواندن پیام های عاشقانه مردم در صفحات روزنامه و مجله است. دومیش خواندن جملات انگیزشی ست. اولی من را یاد زن ها و مردهایی می اندازد که بوی خوش و لباس های خوب و ادب و روشنفکریشان برای کوچه و خیابان است و تنبان گل گلی و بوی نم لباس ها و اخلاق سگی و تحجرشان برای خانواده شان. دومی هم نمی دانم والا! شاید از همان روزی که جلوی آینه از خودم پرسیدم اگر یک روز به پایان عمرت باقی مانده باشد چه کار می کنی و زل زدم توی صورت خودم و هرچه فشار آوردم که یک کار مثبت بین آن همه فکر خبیث به ذهنم برسد و نرسید.

قشنگ تر

۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۷
نویسنده : کازی وه

شاید نتوانم به مامان بزرگ بفهمانم زن ها را نباید با برو رو و هیکلشان سنجید؛ چون او از نسلی ست که فکر می کند عروس باید سفید و چشم درشت و خوش قدوبالا باشد و اگر هم بعد از سال ها زندگیش ازهم پاشید، مرده شور قیافه نحسش را ببرند، اگر میدانستیم اینقدر گند است که برای پسرمان نمی گرفتیمش. اما می توانم در جواب سوال "عروس دیشب قشنگ بود؟" مامان بزرگ بگویم "خیلی قشنگ بود، همه ش لبخند می زد و می رقصید" بعد از خنده ها و خوش اخلاقی و سادگی مهمانی اش حرف بزنم. شاید اینجور خودم هم دختر قشنگ تری باشم.

یادآورنده

۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷
نویسنده : کازی وه

وقتی فلانی دستم را کشید که نرویم توی این رستوران چون یادش می افتم، وقتی بهمانی موقع قردادن وسط عروسی دهانش را از روی شانه ام چسباند به صورتم و گفت اینطور که می رقصی یادش می افتم، وقتی از اتوبوس پیاده شدم و دختره آمد سمتم و با چشم های پراز غمش گفت وقتی موبایلت رو از توی جیب شلوارت درآوردی یادش افتادم اونم همینجور در می آورد، وقتی گفتم برویم لشکر فلافل بزنیم و یکی گفت نه چون یادش می افتم، وقتی پسره، زیرباران، سرچهارراه زده بود زیرگریه و رو به من گفت نگاه دکمه سردستم افتاده اگه اینجا بود دعوا راه مینداخت، وقتی تمام رنگ ها و صداها و جاها و بوها و حرکات این دنیا کسی را یاد کسی می اندازد، وقتی هرچیزی می تواند بغضی را توی گلوی کسی گره بزند، وقتی چشم ها از یادآوری همه این ها خیس می شود؛ من با خودم فکر می کنم چقدر آدم گندی هستم که هرچیزی هم که توی این شهر جا گذاشته باشی بیقرارم نمی کند. چه آدم بیخودی هستم که می روم روبروی کارون، درست همان جا که اولین بار دستم را گرفتی و سوسیس بندری ام را با اشتها می خورم، که تمام خیابان هایی که باهم گز کردیم و دنبال هم دویدیم را راه می روم و برای رویاهایم نقشه راه می کشم، که بادیدن دوست های صمیمی ات توی خیابان جیغ می کشم، که اسم قاره و کشور و ایالت و کدتلفنتان دلم را نمی لرزاند، که وقتی بوی عطرت از پشت سرم می آید چشم هایم را نمی بندم و دعا نمی کنم که تو باشی، که باهیچ چیزی که از تو به جای مانده باشد نه فرو می ریزم نه اوج می گیرم نه حالم بد می شود نه امید می رود به دلم که برمی گردی. میدونی من هیچ "ش" ای ندارم که بچسبانم تنگ هیچ یادی از تو، عوضش آن قدر دختر مزخرفی هستم که لباس نو و تازه ام را بغل کنم و فحش را بکشم به توهمی که باعث شد از ترس یادآورندگی، دستبندی که برایم خریده بودی را بیندازم توی سطل آشغال. آخر لعنتی اگر بود؛ خیلی به لباس جدیدم می آمد.

از پیله درنیامدن...

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۸
نویسنده : کازی وه

نود و سه بهترین سال زندگی‌ام بود. نود سه نیمه لعنتی را ول کن. من به نیمه خوبش فکر می‌کنم. رویاهایی که شکست خورد، نفس‌هایی که حبس شد، راه‌هایی که تهش بن بست بود را ول کن من به روزهایی که بلند شدم، نفس عمیق کشیدم و از روی بن بست پریدم فکر میکنم. آدم‌هایی که تنهایم گذاشتند و آن‌هایی که با همه وجودشان لهم کردن را بیخیال، بابا را که هر روز به عشق شیر و عسل خوردن‌مان با هم بیدار می‌شدم را بچسب. گرد و خاک‌ها و طوفان‌های اهواز را ول کن، روزهایی که بی‌هوا باران بارید را ببین. آن روز را که با همه وجودم گفتم خدا تنهایم نذار. آن روز را که فهمیدم چیزهای زیادی هست که باید بدانم. که سعی کردم دیروز آدم‌ها را به امروزشان ببخشم. آن روزهایی که همه اعتقاداتم را شکستم و بیرون ریختم و جای‌شان خواندم و نوشتم و با عقلم انتخاب کردم. آن روزها که کنار خانواده‌ام حس کردم چقدر خوب است که ما پنج نفریم، روزهایی را که شکر گزارانه گریه کردم...

من همه این روزها را حتی اگر تعدادش ضرب در هزار یک پنجم روزهای بدم باشد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. امسال با بد شروع شد اما همان‌طور که آن حس انتخاب من بود، تهش را هم خودم انتخاب می‌کنم. نقطه آخرش را با لبخند می‌گذارم. سخت بود و سختی‌هایش من را آبدیده می‌کرد. سخت بود و من چند روز بعدش خودم را روی قله می‌دیدم. امسال به طرز عجیبی مبهم بود و رفع ابهامش فقط کمی صبر می‌خواست. کمی بعد از همه فهمیده‌هایم در آستانه اسفند نود و سه با چشمان خودم دیدم که روی یک زمین صاف ایستاده‌ام و پشتم چه بود؟ یک دره با شیب تند! تمام راه را بالا آمده بودم اما نفهمیده بودم که توی دره افتاده ام. چرا؟ راه را مه گرفته بود. خدا نمی‌خواست من ببینم. من می‌دانستم در بیراهه‌ام اما نمی‌دانستم مسیر جدیدم یک سربالایی ست با شیب تند. شاید اگر می‌دانستم به سان خیلی قبل‌تر سرم را پایین می‌انداختم و می‌گفتم من که نمی‌توانم. من که آدم این راه پرپیچ و خم نیستم و بیخیالش می شدم. من امسال پیله‌ها را شکافتم و فقط خدا می‌داند که چقدر خوشحالم که هجده سالگی‌ام را مثل پرنسس‌ها نبودم، که دختر سرخوش و لوسی نبوده‌ام، که نا امید نبوده‌ام. خدا می‌داند چقدر خوب است که همه سختی‌ها را که شاید هفت سال دیگر باید می‌آمدند را کشیدم. خدا می‌داند هر لحظه چقدر امیدوار به طلوع خورشید و سپیده شدن بودم. خدا می‌داند که چقدر گوشه دفترم رویای هجده سالگی کردن را می کشیدم، که فقط برای یک روز هم که شده هجده سالگی کنم. اما خدا که دفترهایم را می‌خواند و به روحم صبر تزریق می‌کرد. امروز همین جا در گوشم گفت «بهترین هجده سالگی که می‌توانستم به یک دختر بدهم را آرام آرام به تو دادم.»

اسفند93

****

مگر کرم ابریشم چقدر در پیله می ماند تا پروانه شود؟ نکند خفه شود آن تو؟ نکند بمیرد؟ نکند در نیاید؟ نکند.. یکی برود بهش بگوید از اسفند نودوسه تا نودوچهارش کلی سال نوری فاصله است، گند نکردی آن تو؟ باشد! درنیا. به درک! من خودم یک فکری به حال خودم می کنم. محال است تسلیم شوم. محال است بیخیال شوم. حالا تو هی نیا!

حق شهروندی گربه ای!

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۴
نویسنده : کازی وه

قدیم ترها آدمیزاد بودن یک ابهتی داشت و تا صدای پایت می رسید گربه ها فلنگ را میبستند و دِ برو که رفتم، خودشان را از این ور دیوار پرت می کردند آن سر دیوار!. اما این روزها زل می زنند توی چشمت و حقوق شهروندیشان را مطالبه می‌کنند! یعنی تف ها! تف به این روزگار...

سر صبحی هپلی و خواب آلود و کوله به دوش رفتم ماشین را از توی پارکینگ در بیاورم. یک عدد گربه سفید پنبه ای خودش را مچاله کرده بود روی کاپوت. با خودم گفتم روشن که کنم بیدار میشود. نشستم، روشن کردم تکان نخورد. چند دقیقه نگاهش کردم. کوبیدم به شیشه. کله اش را از لای دست هاش بیرون آورد و با حالت چه مرگته نگاهم کرد. گفتم هیچی داداش! خواستم بگم ماشین رو روشن کردم اگه سردته بیا تو تا موتور گرم شه بخاری بزنم. گفت مرسی. راحتم. پشتش را کرد، دمش را از این ور آورد به این یکی ور. اول گفتم بروم با قفل فرمان لهش کنم تا یاد بگیرد روی اموال مردم نخوابد. بعد گفتم نه می روم خیسش می‌کنم تا توی این هوا یخ بزند بفهمد همه زندگی خوردن و خوابیدن نیست. بعد تر گفتم نه یه دوتا بوق میزنم می پرد هوا. دو تا، سه تا، پنج تا... یکی دیگر میزدم مدیرساختمان می آمد پایین. گربه هه بلند شد، یکم بدنش را کشید، یکم دماغش را خاروند، دمش را تکان داد و آمد سمت شیشه. دوتا دستش را گذاشت زیر چانه اش و گفت میگم تو بچه آدمی؟ خودت خوشت میاد وقتی خوابی یکی بیاد تختت رو از زیرت برداره؟ خوشت میاد سر صبحی مامانت توی اتاقت جارو بکشه؟ نه واقعا نظرت چیه؟ بعد هم چشم هایش را بست و به خواب ابدی فرو رفت. 

هیچی دیگر الان از توی اتوبوس این ها را می نویسم. با اینکه سرد است و بوی عرق هم وطنان همه جا را عطرآگین کرده، اما خوب است دیگر. لابد خوب است.

عینک

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۷
نویسنده : کازی وه

تلویزیون دیدن بدون عینک برای من، مثل تلویزیون دیدن شما با عینک من است. 

زنده باد زندگی!

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۵:۴۱
نویسنده : کازی وه

زندگی قدرت عجیبی دارد. گاهی از نورانی ترین نقطه دنیایت شوتت می‌کند به قعر کثافت و سیاهی و تباهی و اشتباه پشت اشتباه. یک جوری که می‌نشینی کنج دیوار و ناخن جوان با خودت تکرار می‌کنی چرا اینجوری شد؟ چرا اینجوری شد؟‌‌. یک روزی هم ریسه هایش را می پیچد دور ساق پایت و از باتلاق می کشدت بالا و می نشاندت بالای قله ای و جوانه های نور و خوشی را در دلت می کارد. اصلا زندگی کاری می‌کند که فراموش کنی. زندگی معشوقه ایست که خوب بلد است کاری کند که آن همه روزهای ناخوش احوال از دلت در بیاید و عوضش لبخند به لب بهش بگویی دوستش داری حتی اگر دو هفته قبل به حال مرگ، رو به قبله یا در حال زنده به گور شدن بودی. نه شاید هم عاشق است. این همه فعلیت، این همه بودن، این همه کردن، این همه شدن، این همه صرف فعل فقط از دست یک فاعل بر می آید. می‌دانی، زندگی عجیب ترین اسم و زندگی کردن وقتی صرفش می‌کنی شیرین ترین فعل دنیاست.

جوی شیرکاکائو و تکه های شکلاتی

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۲
نویسنده : کازی وه

از سرشب تا الان خواب بودم. الان هم نشستم برای خودم فکر میکنم آیا میشود کنار اون حوض شیرو عسل در بهشت  یک کانالی زد که از تویش شیرکاکائو و تکه های شکلات جاری شود؟

انگار نه انگار تا آخر اسفند باید هفت هشت تا کار تحویل بدهم، درس هم که هیچ!

آدمیزاد برای کار نکردن چه کارها که نمی کند!

غولی که طمعه اش را یافته

۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۸
نویسنده : کازی وه

سرم را میچسبانم به شیشه تاکسی و چشم هایم را میبندم و به یاد می آورم کسی میگفت" تا از انفعال خسته نشوی دست از انفعال برنمیداری" اما چه کسی میگفت؟ کجا خوانده بودم؟ از چه کسی شنیده بودم؟ کی بود؟ هفته پیش؟ ماه پیش؟ هرچه فشار می آورم هیچ تصویری از زمان و مکان به خاطرم نمیرسد. اما فقط این نیست، مدت هاست که حافظه ام ضعیف شده، دقتم هم پایین آمده. از بس که منبع اطلاعاتی زیاد شده، ولع خواندن و دانستن فرصت هضم و دسته بندی و فکر کردن را ازم گرفته، اینکه آدم پای لپ تاپ هشت تا تب( tab) باز میکند و تندتند میخواند و سرتکان میدهد و به ترتیب پیش می رود و وقتی کارش تمام میشود نمیتواند یک خلاصه کوچولو از چیزهایی که خوانده بگوید حالم را بد میکند، اینکه سرعت ارتباطات رفته بالا و آدم هیچ رقمه نمیتواند از زیر مدام در دسترس بودن دربرود خودم را از من گرفته، اینکه کسانی که دوستشان دارم اصرار دارند روزی چندساعت باهم چت کنیم و بوس و قلب و استیکر بفرستیم اما هفته ای دوبار نرویم پارک بنشینیم گَلِ هم تنهاترم کرده و آخر این که راحتی دسترسی به منابع مختلف بدون اینکه به خودم فرصت نشخوار و هضم و جذب بدهم، با همه نکات مثبتش، دارد دقت ‌و حافظه تصویری کوتاه مدتم را از من میگیرد. میترسم زیر دست و پای تکنولوژی از حرص و ولع خواستن و دانستن و دیدن و شنیدن همه چیز له شوم بدون اینکه هیچ چیزی شده باشم. باید یک فکری به حال خودم بکنم!

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی

۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۸
نویسنده : کازی وه

بشنوید: 

داشته باشید دریافت