بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

با پوزیشن نشستن رو به دیوار و زل زدن به کائنات

۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۰۰
نویسنده : کازی وه

یک تکه از قانون جذب مالیده شده. مالیده شده فعل زشتی ست؟ خب چه کنم وقتی واقعاَ اینطور شده و تنها فعلی که زبانش از بیان اینطوری شدن قاصر نیست همین مالیده شدن است؟ مالیده شده و جایش هم آنچنان محو شده که خیلی کم کسانی هستند که شاید بفهمند و شایدتر به روی مبارکشان بیاورند. یعنی یک چیزی ناقص است و جواب هم نمی‌دهد و اگر جواب هم بدهد به درد عمه اش می‌خورد اما هنوز نونش توی روغن است و کتاب هایش به فروش می‌رسند و کلاس هایش برپا می‌شوند. دارم به این فکر می‌کنم اینکه بنشینی یک گوشه و زور بزنی تا از جهان هستی سیگنال دریافت کنی، بدون اینکه سنسورهایت را روشن کرده باشی یا کمی زحمت بکشی تا موج موردنظرت را پیدا کنی یا چهار قدم نری آن طرف تر شاید اصلاَ نیازی به این مناسک نباشد و این ها پس این قانون جذب مکتوب توی کتاب ها و فیلم ها و دنیای امروزی چه فرقی با ضرب المثل دیروزیِ تنبل نرو به سایه، سایه خودش می آیه دارد؟هان؟

سخت ترین شغل دنیا

۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۴
نویسنده : کازی وه

من دروغگوی خوبی هستم. این یک واقعیت است. البته که این همه من نیست و خیلی وقت است که انتخاب کرده ام از این استعداد استفاده نکنم. اما خیلی از چیزهایی که ازشان می نویسم و روایتشان می کنم یا واقعی نیستند یا همه حقیقت نیستند. برایم نوشتن از خیلی از احساساتی که تجربه نکرده ام و جاهایی که نرفته ام و چیزهایی که ندیده ام و حرف هایی که نشنیدم و دیالوگ هایی که برقرار نکرده ام و آدم هایی که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت ندیده ام کارِ سختی نیست. اما از هفته پیش متوجه شدم که یک چیزی هست توی دنیا که نمی توانم راجع بهش بنویسم. یعنی متوجه شدم اگر همه استعداد دروغگویی دنیا را خدا می ریخت به حلقم بازهم نمی توانستم. بازهم نمی شد کلمات را بچینم کنارهم و قصه ای بسازم که تهش ختم شود به یازده فروردین. به روزِ زن. به روزِ مادر. من دروغگوی خوبی ام اما مادر بودن برایم عجیب غریبه است. مادر بودن یک کار 24 ساعته خستگی ناپذیر بدون هیچ مزد و اجرتی. مادر بودن یک احساس صرف است بدون خودخواهی و من نمی فهمم چطور یک نفر می تواند به جایی برسد که انقدر برای یک نفر خیر و صلاح بخواهد که خودش را یادش برود. که همه آرزوها و رویاهایش را در قامت یک نفر دیگر ببیند. که از خواب صبح جمعه اش بگذرد برای درست کردن غذای مورد علاقه بچه اش. که شب ها نخوابد. که سفر را با یک جواب ندادن تلفن زهرمار خودش کند. که دلش هزار راه برود. که بشکند اما ببخشد. دوباره بشکند، سه باره، بارها. اما ببخشد و هی نگوید بخشیدم اما فراموش نمی‌کنم.

من نمی‌توانم از مادرها بنویسم. نه که قصه هایشان را بلد نباشم ها. فقط آن قدر دروغگوی خوبی نیستم که تجربه ای که هیچ درکی ازش ندارم را کلمه کنم. فقط دارم میبینم که مادر بودن سخت ترین شغل دنیاست؛ حتی قبل از کارکردن توی معدن.

ماکارونی خوشمزه و چرب و چیلی مامان از غذاهاییست که می‌تواند در لیست خوردن تا ترکیدن قرار بگیرد.

در جستجوی دوست

۷ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۱
نویسنده : کازی وه

به غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس برایم نمانده که دور و نزدیکِ من باشد. همه آن هایی که می شناسم یا دورند یا خیلی دورند یا آنقدر دورند که دیده نمی‌شوند. همه رابطه ها را خودم بریدم. رابطه های بی خودیِ به دردنخورِ سالی یکبار عیدت مبارک با نوشته های کپی پیست مملو از گل و بلبل که شاید هیچکدام را تا ته هم نخواندم. فقط عین احمق ها، عین بقیه، تکرار می‌کنم عین بقیه مردم که وقتی برایشان از این پیام ها می‌فرستند یکی دیگر از یک جای دیگر کپی می کنند و می‌فرستند من این کار را نکردم. فقط نوشتم سال نوی شماهم مبارک. شادباشی. همین! چندسال این کار را تکرار کردم. چندسال بعد خسته شده بودم از این کار. چندسال بعد از خودم پرسیدم که چی؟ که چی که به آدم های دور و خیلی دور و خیلی خیلی دورِ سالی یکبار وقت عید، بگویی سال نو مبارک. یک روز نشستم شماره تلفن ها را یکی یکی الک کردم و رابطه ها را بریدم. انگار که گاز را روشن کنی بعد کیسه های شنی را رها کنی و‌ بالن برود هوا. سبک شدم، سبکِ سبک. حالا دارم با خودم فکر می‌کنم غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس نمانده که دور و نزدیک من باشد. در واقع آدم ها را بعد از آن انقطاع روابط فقط به دو دسته آن هایی که از ریخت من خوششان نمی‌آید و ترجیحشان فقط سلام و خداحافظیست و آن ها که می‌خواهند مرزها را درهم بکوبند و از دیوار حریم شخصی ام بالا بروند و تا سرشان را توی شورت آدم نکنند احساس صمیمیت نمی کنند، تقسیم کرده ام که دسته بندی ابلهانه و بی رحمانه ایست. اما حالا احساس می‌کنم نیاز به دوست دارم. نیاز به ساختن یک رابطه، دو رابطه، چند رابطه. نیاز به کسی که حرف بزند. که حرف بزنم. که گوش بدهیم به هم. رویا ببافیم. سفر برویم. بحث کنیم. بخندیم و توی سرو کول هم بزنیم. فحش بدهیم. از هم یادبگیریم. بهم کمک کنیم. احساس می‌کنم این همه تنهایی در عین اینکه از من آدم محکمی ساخته ترسویم می‌کند، مردم گریز. بعد وقتی بعد از مدت ها به کسی می‌رسم و باهم حرف می‌زنیم دلم می‌خواهد خودم را بکشم که برای کسی درددل کرده ام و خودم را ریخته ام روی دایره و فکر می‌کنم اینطور استحکامم فرو می ریزد و مجبورم به آدم های دیگر تکیه کنم. تنهایی در عین اینکه به من فرصت فکر کردن به خودم را داده من را بیش از حد فرو کرده توی خودم و همه اش فکر می‌کنم باید این‌کار را برای بهتر شدن کنم و اینجا این را کم دارم و آن جا این را و این به این و اون به اون نمی آید و این ها هیچکدام با بودن کسی و دوست داشتن کسی در تضاد نیست. این روزها مدام از خودم می پرسم به غیر از همه آن چیزهایی که دلت برای به دست آوردنشان تالاپ تلوپ می‌کند چه چیزی را برای امسال می‌خواهی؟ بعد دلم جای من هوار می‌کشد که دوست، دوست. دنبال‌دوستی بگرد. دوستی بساز. البته یک دوستی دور و نزدیک. حواست که هست؟

شهروند درجه۲

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۰
نویسنده : کازی وه

تابستانی که داشتم می رفتم پنجم. مدرسه ام را عوض کردند. از فردوس بردنم بهار که جهنم بیشتر بهش می آمد. ادای بهار بودن را در می آورد اما زمستان زد به آخرین روزهای کودکی ام. با من آن جا طوری رفتار می شد که انگار رنگین پوستی در دهه پنجاه میلادی رفته بود نیویورک نشسته بود بغل دست سفید پوست ها تا درس بخواند. کسی دوستم نداشت، کسی هم محلم نمی گذاشت. به جز خانم معلم که برایش مهم بودم. یعنی هفته اول آمد نشست رو به رویم و گفت"همیشه تنها می نشینی؟" و من ته کلاس، زل زدم به رژ زرشکی روی لب های باریکش و آرام گفتم نه. بعد فکر کردم برایش مهمم. چند هفته بعد بردم پای تخته و  فارسی پرسید. نخوانده بودم اما نصفه نصفه جوابش را دادم. خانم معلم که سرجای من نشسته بود لب های زرشکی اش را از هم باز کرد که" با این درس خوندنت دوست داری بفرستیمت به همون جایی که ازش اومدی؟"

برای انشای خوبم که بچه ها را حسابی کیفور کرده بود تشویقم نکرد، عوضش نمره پایینی داد و گفت خط کثیفی داری، دفعه بعد بهتر بنویس. برای روخوانی خوب تشویقم نکرد نمره ریاضی را بهانه کرد و فرستادم دفتر، معدلم هجده بود و جلوی بچه هایی که تک می گرفتند من را فرستاد دفتر تا جلوی ناظم زار بزنم. بچه ها هم دوستم نداشتند. دختری که درسش از همه بهتر بود؛ دختر لاغر و درسخوانی که سوگلی معلم بود از هر فرصتی برای گرفتن حالم استفاده می کرد. یکبار وقتی نماینده حل مسئله ها شده بود، چون می دانست بلد نیستم بردم پای تخته تا هندسه حل کنم. رفتم و بلد نبودم. گچ را جلوی نگاه تحقیر آمیزش گذاشتم و نشستم سرجایم. دفعه بعد توی اردو دست تنها دوستم را گرفت و بهش گفت" باید با ما غذا بخوری این رو ولش کن" بعد رو کرد به این و گفت: " دوستی ما رو بهم نزن. گروهمون رو خراب نکن" و من غذای اردو را تنها خوردم. تنهای تنها. روزهایی از ده سالگی ام را پیاده تا خانه می رفتم و با خودم فکر می کردم چرا هیچکس دوستم ندارد؟ چرا هرچقدر فکر می‌کنم و نقشه می‌کشم، راه حل هایم جواب نمی‌دهد؟ چرا نه وقتی که خودمم من را می‌خواهند و نه وقتی که کس دیگری ام؟ اصلاً من این‌جا چه کار می‌کنم؟

سال بعدش رفتم راهنمایی. سه سال از بهترین شاگرد های مدرسه بودم. در گروه سرود و نمایش فعال بودم. سرگروه کلاس ریاضی بودم و بالاترین نمره هایم را از ریاضی می گرفتم. معلم ادبیات تشویقم می کرد بروم انجمن داستان اهواز و خودم را معرفی کنم. و با همه بچه های کلاس رابطه دوستی داشتم. یک روز دفترچه تلفنم را بازکردم تا زنگ بزنم به خانم معلم و بگویم من این شدم. من توانستم. دیگر کسی نمی‌تواند من را بفرستد به جایی که ازش اومدم یا هرجای دیگر. خواستم زنگ بزنم و بگویم چقدر ازش متنفرم. چقدر از آن سال و بچه هایش بدم می آید. چقدر همه شان آدم های مزخرفی هستند. زنی جواب داد و گفت نیست. خیلی وقت است از اینجا رفته. خیلی وقت.

این ها را توی مسیر سیزده خیابان تا رستوران برای شکوفه گفتم. جمعه ای که قرار بود راهی شود. بپرد برود یک شهر دیگر، یک کشور دیگر، یک دنیای دیگر. بهش گفتم حتی هم زبان های آدم هم همه شان نمی خواهند او باشد چه برسد به آن جایی که دارد می رود. گفتم شاید اولش باهات مثل نژاد پرست ها رفتار کنند، شاید اولش به هیچ کجا راهت ندهند. محلت نگذارند، باهات دوست نشوند. نخواهنت. اما تو نترس، نترس و روی پاهای خودت بایست. گفتم توی این تنهایی. توی روزهایی که هیچکس دوستت ندارد اگر عاقلانه بگردی یک راهی را پیدا می‌کنی تا از شر فکرو خیال شهروند درجه دو بودن خلاص شوی. وقتی هم که از مخمصه بیرون آمدی آدم دیگری هستی. خیلی آدم دیگری هستی.

چشم هایش برق می‌زد. از خوشحالی، غم، اضطراب و هیجان کشف و تجربه یک دنیای ناشناخته. دستم را گرفت. گذاشت توی جیبش و فشار داد.

لیسانس در وقت اضافه

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۱
نویسنده : کازی وه

پیامکی رسیده که بی نظیرترین سخنرانی دکتر الف در بحث شخصیت شناسی، روحیه سازی و رهبری به همراه عیدی و ارائه مدرک و پذیرایی شام از ساعت چهار تا نه و نیم شب، پولشم ایقده! رزرو کنم واستون؟

حالا به این کاری نداریم که استاد قرار است سه تا بحث جدا را یکجا عنوان کند آن هم فقط در چهار ساعت که احتمالا سانس اولش با آوای قورقور شکم ملت و سانس دومش هم با سمفونی خروپف چرت بعد از شام مدعوین برگزار می شود، کاری به این هم نداریم که باید برای هر همایش و راهپیمایی و تجمع و آموزشی به مردم وعده شام و عیدی بدهیم تا بیایند. فقط نمی فهمم چرا هرکاری می خواهیم بکنیم تهش باید یک لیسانس هم بدهیم! یعنی بگوییم بیایید ما برایتان حرف بزنیم، شامتان را که خوردید، سیر که شدید عیدی هم که گرفتید یک لیسانس هم می دهیم بهتان مگر بد است؟ هم فال و هم تماشا!

کل اگر طبیب بودی

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۱
نویسنده : کازی وه

از پیش دکتر که بلند شدم یک خانوم بلند و کم عرضی با انگشت اشاره کرد که بیا. پشت سرش رفتم توی آشپزخانه ای که یک گوشه اش را جعبه های قرص و کرم و پماد چیده بودند. برگشت سمتم و گفت خانومم این کرم دور چشمته، اینم کرم شفاف کننده، این بی فور ضدجوش، این خود ضد جوش، اینم اَفتر ضدجوش و بیست دقیقه درباره نحوه استفاده هرکدام توضیح داد. آخرسر لب هایش را ورچید، کاغذی را از روی میز برچید، ماشین حساب هم تق تق تق، دی دید دی دی دید و دوباره رو به من گفت حساب شما میشه نهصد تومَن ناقابل هم هستش! و زارتی پکیج را زد زیر بغلم. زیرچشمی به سیاهی و گودی قد یک بندانگشت زیرچشمش، ترک های تکه تکه کویر صورتش و جوش های قد گیلاس و پوست چند درجه روشن تر از شبش نگاه کردم. وقتی سر برگرداندم طرف سالن و تعدادی زن پکیج به دست خوشحال را دیدم که تعداد دکترها و کرم هایی را که استفاده کرده بودند را چرتکه می انداختند و با خنده خریدهای تازه شان را بهم نشان میدادند، تا زن رویش را کرد سمت اتاق دکتر، کرم ها را گذاشتم روی میز، کیف پولم را چسبیدم و دِ برو در رفتم!

پیرمرد انقلابی

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۰۶
نویسنده : کازی وه

هم قد من بود اما صندلی را جوری کشیده بود عقب که همه اش نگران این بودم که پایش به پدال گاز و ترمز می رسد یا نه. تکیه گاه گردن را هم کنده بود. خواستم بزنم روی شانه اش و بگویم داداش تعارف نکنا! اگه راحت نیستی صندلی رو هم بردار سرتو بذار رو شونه من! که چنان زد روی ترمز که دستِ من که هیچی برای گرفتن نمی دید ناغافل رفت لای موهایش و همزمان با شیهه ماشین، راننده هم جیغ کشید. 

پیرمردی که فقط نیم متر با مرگ فاصله داشت، مثل بید می لرزید. عوضش چشم هایش مثل دو شاخ یک گاه زخمی احتمالاً پیشانی راننده را نشانه رفته بود. با عصای چوبیش چندبار محکم کوبید روی کاپوت و اصوات نامفهومی مثل اا بَ بَ و هووووو از دهانش درآمد. بعد داد زد و چندتا فحش مخصوص داد و تهش هم گفت نیگا! ما انقلاب کردیم که این ژیگولای قرتی زیرمون کنن و عصا زنان رفت. راننده خشک شده بود، اما بوی گند باقالی توی ماشین می پیچید.

موقع برگشت. داشتم از توی یخچال سوپرمارکت شیرکاکائو بر می داشتم که صدای پرت شدن چیزی و به دنبالش صدای شاگرد مغازه که می گفت چی کار می کنی آقا و دوباره صدای پرت شدن چیزی به گوشم رسید. خودم را رساندم به محل حادثه که دیدم پیرمرد چند خط بالاتر شیرها را از توی یخچال پرت می کند توی سطل آشغال و می گوید که شیر کم چرب نداری ها؟ این شیر آشغالا چیه میارین؟ شما ملت چرا اینجوری شدین آخه؟. با عصایش هم چندبار زد توی بازوی شاگرد مغازه و گفت دفعه بعدی که اومدم شیر کم چرب داشته باش. موقع عصا زدن و خروج، زیر لب غر زد که ما انقلاب کردیم. اما اینا شیر کم چرباشو میخورن!

شترمرغ

۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۶
نویسنده : کازی وه

طول راهرو را با آن کفش های مسخره که خیلی به لباسم می آمد طی کردم و زیر لب غر زدم که: "چرا تمام نمی شه؟ بس نیست؟ بسه دیگه. بسه. خسته شدم. مگه یه آدم بیست ساله چقدر تحمل داره؟" و همینطور دنبال هم غرهایم را از ته دلم عق زدم و ریختم وسط راهرو و هی راه رفتم. صدای دست و کِل و هلهله و موزیک که بلند شد سر کردم داخل اتاق و گفتم: "بریم. بچه ها اومدن" گره کراواتش را سفت کرد و افتاد جلو. توی راه پله یک لحظه مکث کرد. بدون اینکه توی چشم هام نگاه کند گفت: "خیلی وقته تموم شده. اما تا وقتی تو دوباره شروع نکنی متوجه تموم شدنش نمی شی".

آخر شب که می خواستیم عکس بگیریم، وقتی عکاس داشت دوربینش را آماده می کرد، از پشت خزید روی شانه ام و گفت: "راستش رو بگو. واقعا بیست سالت شده؟" خندیدم: "دقیقا یک ماه مونده" خندید که: "خاک برسرت بعد از بیست سال هنوز با کفش پاشنه دار شبیه شترمرغ راه می ری". فکر کنم صدای قهقهه شترمرغ توی عکس افتاد.

چون در خانه کسی بود...

۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۱
نویسنده : کازی وه

مثل همه آدم هایی که می روند و یادشان می رود موقع رفتن، چمدانی بردارند و خاطراتشان را هم تاکنند، عطرشان را از لباسمان بکنند، چشم هاشان را از دیوار روبه روی تمام آینه های شهرمان جمع کنند، صداشان را از گوش و ذهن و رویاها و خواب های ما پاک کنند و موقع شنیدن ترانه موردعلاقه مان جای خواننده نخوانند؛ روزی کسی از زندگیم رفت. من را گذاشت و رفت به سرزمین آرزوهایش‌. بی خداحافظی. بی تمام شدن چیزی. بی توضیح دادن هیچی. بی گفتن یک برو به درک ساده حتی؛ کسی گذاشت و رفت.

راستش یکم دلم شکست. یعنی خیلی بدجور شکست. خردِخرد شد. مثل یک گلدان کریستال که از بالاترین قفسه ی خانه بیفتد، جوری بشکند که انگار اصلا وجود نداشته و هیچکس شکستنش را گردن نگیرد و هیچ آشغالدانی حاضر به پذیرفتن تکه هایش نباشد. بعد نشستم تا بیاید عذرخواهی. تا بگوید حقت این رفتار نبود. ارزشت بیشتر از این ها بود. لیاقت خداحافظی را داشتی! بیاید و همه حرف هایم را بهش بزنم، بیاید و با زبان افعی پنهان در بازوی چپم نیشش بزنم، بیاید و خالی شم، کمباد شم، آرام شم. اما نیامد.

بهار که شد گفتم تولدم است، می آید، حرف هایش را میزند، عذرش را میخواهد، لیاقت گه مال شده ام را پاک می کند می دهد دستم و گورش را گم میکند. اما خب نیامد. بعدش، یعنی وسطش را نمی گویم. خودت می دانی، خودم می دانم، دورمان آدم افسرده درد بی درمان گرفته از عشق کم نیست. دورمان عشق شکست خورده شایع است. به حد وبا، به اندازه سرطان روده، به قد آنفولانزای اول پاییز. اما من این بازی را بلد نبودم. بازی افسرده شکست عشقی بودن را. من بلد نبودم حالم بد باشد. یعنی اگر بد باشد چون نمی توانم توی چشم های کسی نگاه کنم و بگویم، ترجیح می دهم حالم بد نشود. بلد نبودم فحش بنویسم برای کسی که رفته و دلم را خنک کنم. شاید شعری بنویسم و دلم هی داغ تر شود. بلد نبودم از جریان زندگی خارج بشوم و بگویم استاپ، کمرشکستهِ دوست داشتنم، استاپ! باید می رفتم. نمیدانم چرا. اما هیچ کدام این ها نشدم. اگر هم شدم انقدر زمانش کم بود که انگار نشدم. انگار باید یک چیز دیگر می شد. چون یک روز صبح از خواب پاشدم و برای بابا شیروعسل درست کردم. بیدارشد و باهم خوردیم و بهم گفت دوستم دارد. خیلی هم دوستم دارد. چون یک روز توی پارک بود یا خانه یا خیابان، دست های یک بچه خورد به دستم، شوکه شدم. دست های منم خورد به دستش. مکث کردم. دوباره دست هایمان را زدیم به دست هم و برایم خندید. دست هاش نرم بود، مثل نرم ترین حریر دنیا، مثل وقتی که توی استخر دست خشکت را روی سطح آب می کشی یا مثل پوست لطیف داخل بازوی زن ها، که انگار از نوزادی مانده. چون یک روز موقع نماز خواندن، وقتی گفتم اهدناصراط المستقیم از پنجره باز اتاق، خدا صورتم را بوسید. باد را از آن بالا آورد توی راهروی تنگ پنجره های آپارتمانی و از لای توری رد کرد و صورتم را بوسید‌. شاید برای همین ها بود که دلم نرم شد. شاید برای این ها بود که بخشیدم. مسخره ست؟ نه!نیست. یکی می گفت اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. پس چه فرقی می کرد نشانه ها چی باشند؟ چه فرقی می کرد ماشین سرچهارراه بوق بزند و ببخشی یا سرنماز خدا بوست کند یا بابات عاشقانه نگاهت کند و ببخشی؟

فهمیدم برای آرام شدن دل خودم است که باید ببخشم. ببخشم تا به بلوغ برسم. ببخشم تا گریه هام خنده هام را سقط نکنند.  تا چشم هام کور نشود و یک وقت روشنی عشق و دوست داشتن دیگران ازشان نرود. عطر مهربانی های دیگران برای قلبم فیک و تقلبی نباشد. من فهمیدم باید ببخشم، ببخشم تا هر روز صبح با بابا شیر وعسل بخورم. دست های همه بچه های دنیا را بگیرم و باهاشان برقصم و پشت پلکشان رو ببوسم. تا بتوانم شب ها جای زخم خنجر کینه، رویاهایم را روی سقف اتاقم ببینم. تا بتوانم مثل الان، مثل همین الان، دوباره کسی را دوست داشته باشم و هیچ وقت نگویم همه مثل همند. من بخشیدم، چون شکستن قلب دیگران، تکه های قلبم را بهم وصل نمی کند.