بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

فتوایی برای دوستی مجازی

۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
نویسنده : کازی وه

هر وقت خواستید ببینید چند نفر از دنیای مجازی برایتان مهم هستند، اول هیستوریِ موبایل و کامپیوترتان را پاک کنید. اگر آدرس کسی یادتان ماند فبها، اگر نماندهم...

انتخاب

۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۲
نویسنده : کازی وه

بعد از اینکه سوال هایم را جواب داد احساس کردم گوش هایم نیاز به یک آهنگ لایت دارند، بعد از اینکه گوش هایم مقداری جواب سربالا شنیده بودند دلم میخواست بروم کمی قدم بزنم یا بخوابم، اصلا دلم میخواست سیگار بکشم و این کرختی ناشی از یک گفتگوی بی سرانجام با آدمی که متخصص بود اما سایه ذهنیتش روی علمش حسابی خودنمایی میکرد را از تنم دود کنم برود هوا. بعد نشستم روی پله های کتابخانه و با خودم فکر کردم چه شغل سختی را انتخاب کردم. اما بعد لبخند آمد روی لبم؛ انتخاب واژه ایست که دوستش دارم.

پیرمرد کنارِ ما رو به مردی که تازه از دستشویی بیرون آمده بود گفت" انجام دادی؟ باریکلا. احسنت! احسنت!" مرد لیوان نمونه را که داشت سرریز میکرد گذاشت روی میز، پیروزمندانه شلوارش را کشید بالا و در مقابل نگاه حسد انگیزما پنج نفر لیوان به دست منتظر، آزمایشگاه را با غرور ترک کرد. پسر پشت سرم با هیجان گفت" واقعا بعضیا تو همه چیز پشتکار دارن!".

پل ها این وسط بی گناهند!

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۱
نویسنده : کازی وه

میگویند پُل یکجور راه ارتباطیست. پل ها دنیا را بهم وصل میکنند و آدم ها از این سر دنیا میروند آن سرش تا بهم برسند و چه بسا قبل از رسیدن از این سر به آن سر همان وسط ها بهم برسند. پل ها خیلی ها را بهم وصل میکنند و کلا باعث و بانی خیر هستند. میگویند اهواز شهر پل هاست. که میگوید؟ من! من قصد دارم این جمله را انقدر تکرار کنم تا بالاخره بر سر زبان ها بیفتد و همه گیر شود و همه عالم و آدم بدانند که اهواز شهر پل هاست. بعدش چه میشود؟ خب همه برای وصال می آیند این ور و آن ور کارون می ایستند و به سمت هم حرکت میکنند تا اگر بخت یارشان بود بهم برسند. از این مفاهیم عاشقانه که بگذریم باید بگویم که من موقع عبور از پل نه حس میکنم به سوی کسی میروم و نه کسی به سوی من می آید بلکه احتمال مردنم را محاسبه میکنم. اینکه با افتادنم توی کارون کدام بخش از بدنم را کوسه ها خورده و کدام قسمت کفن پیچ جلبکی میشود و چند سال بعد قرار است پیدایم کنند و اصلا مهم است که پیدایم کنند یا نه؟ با ماشین که از روی پل رد میشویم با خودم میگویم که یک دفعه پل فرو بریزد ترمز میکنم یا با اشنیاق فراوان گازش را میگیرم؟ حتی کار به پل عابر پیاده هم کشیده. پل عابر پیاده کاملا نماد مرگ است. فکر کن بیخیال دنیا داری رد میشوی یا ذهنت سرریزِ کارهای روزمره است و آن پیچ و مهره های اطراف ورق های چفت شده بهم شل میشود یا اصلا از فرت پوسیدگی ورق ها از هم جدا میشود و زارت می افتی وسط خیابان! خیلی خوش شانس باشی زارت می افتی وسط خیابان وگرنه وقتی در حال افتادنی هنوز زارت خیابان نشدی زارتِ ماشین های وسط اتوبان میشوی. حالا چرا من جای داستان عاشقانه وصال پلی به مرگ به وقت عبور از روی پل فکر میکنم دلیلش این است که یک ذهن مغشوشِ مذمومِ محکومِ مغموم، باید به چیزهای غیرمعمول فکر کند تا از خودش وا بدهد و به غیراز خودش رو بیاورد تا شاید بیشتر عمر کند. یا یک همچین چیزی!

کرم نرم کننده زیرباران برای یک زندگی جدید!

۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۶
نویسنده : کازی وه

انقدر که زیر باران حالم خوب بود که نزدیک بود تصادف کنم، انقدر که حالم خوب بود یادم رفت کرمی را که از داروخانه خریده بودم بردارم، انقدر که حالم خوب بود جواب همه تلفن ها و پیامک هارا دادم، به صورت تمام آدم ها نگاه کردم، به چلق چلق کفش هام توی آب جمع شده پیاده رو گوش دادم، به گنجشگ های غرغر‌وی خیس زیر شاخ و برگ درخت ها، به داد و بیداد و بوق و هیاهوی شهر. انقدر که حالم خوب بود به همه غریبه ها لبخند زدم و توی دلم تکرار کردم لبخند حالم رو خوب تر کرد، لبخند حالم رو خوب تر کرد. انگار که دلم میخواست بعد از چندسال خودم باشم، بخندم؛ الکی و به همه چیز. حرف بزنم؛ بیخودی و از همه چیز. خیلی وقت بود که تصمیم رو گرفته بودم‌. اما میدانی؛ تصمیم گرفتن کافی نیست، امروز که حالم خوب بود، امروز که احساس سبکی میکردم و یک خورده دلهره گوشه دلم رو قلقلک میداد انجامش دادم و یک روز از زندگی جدیدم را شروع کردم. حرف های جدید، کارهای جدید، خنده های جدید، آدم های جدید، شادی های جدید، فکرهای جدید، سپیده جدید، زندگی جدید. امروز انقدر حالم خوب بود که وقتی داشتم توی خیابان آب گرفته شلپ شلوپ میکردم یکهو ایستادم و به خودم گفتم چرا نه؟ چرا امروز آن روزی نباشد که روزهاست شب ها با رویایش میخوابی؟ چرا نباشد؟ بعد انقدر حالم خوب شد که نزدیک بود ماشین لهم کند و کرم نرم کننده زندگی جدیدم را یادم رفت از صندوق دار بگیرم.

تو هم فهمیدی اینو!

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۲
نویسنده : کازی وه

بویایی قوی ام را از بابا و گوش های تیزم را از مامان ارث برده ام. لابد چشم های کور و عینک ته استکانی هم سهم الارث بابابزرگ است. دور و برم را میپایم، آهسته رو بهش میگویم بابابزرگ، هرچقدر چشم هام ضعیف تر میشه، احساس میکنم بویایی و شنواییم قوی تر میشه. درحالیکه تن لاغر و استخوانیش را جلوی نور خورشید جابه جا میکند تا ویتامین دی بیشتری جذب کند که مبادا کلسیم گالن گالن لبنیاتی که میخورد حرام شود، چشم های قد نخودش از پشت عدسی ها برق میزند و آهسته میگوید" اِه تو هم فهمیدی اینو!"

روحم دارد گیلاس میچیند

۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
نویسنده : کازی وه

لوغ جسمی و جنسی درد داشت. پسرهارا نمی دانم. اما ما همه جایمان درد می کرد. از صورت هایی که پر از مو می شد تا سینه هایی که انگار به سیخ می کشیدنشان همه اش درد داشت. ماهی یکبار درد غیرقابل تحمل کمر و جوش های قرمز رنگش که هر یکیش قد یک گیلاس بود. به خودمان که در آینه نگاه می کردیم حالمان بد می شد و درد می کشیدیم. افسردگی می گرفتیم که چقدر زشت و پشمالو و بدقواره شده ایم. دماغمان چرا اِن قدر گنده است؟ وای نکند تا آخر عمر همین طور بمانم؟ این جوش های سرسیاه لعنتی که با هیچ چیز پاک نمی شود را چه کنم؟ آخ کمرم!

اگر یک بار به بلوغ جسمی می رسیم. عوضش هزار بار در معرض بلوغ روحی و روانی هستیم. در پانزده سالگی و بیست سالگی و سی سالگی و سی وپنج سالگی و سی و هفت سالگی و نودو پنج سالگی و هر عددی که بین این ها و بعد این هاست. بلوغ روحی یک اتفاق یا یک انتخاب نیست. می تواند جفتش باشد و می تواند نباشد. فقط می دانم هر تصمیمی الان بگیریم ده روز یا ده ماه یا ده سال دیگر ما را وادار به بلوغ می کند. چه آگاه باشیم و چه نباشیم. چه تصمیم درستی باشد و چه نباشد. باید دردش را بکشیم؛ مثل قد کشیدن.

بلوغ روحی شکست خوردن نیست. پیروزی هم نیست. بلوغ روحی طی کردن مسیر بین این دوست. حالا یا شکستیست که به پیروزی ختم می شود یا پیروزی که به گِل می نشیند. این ها را گفتم که بگویم بلوغ روحی درد دارد. چون انتظار و بلاتکلیفی و ندانم کاری درد دارد. بلوغ روحی درد دارد چون معمولا تنهاییم و کسی نیست که سرمان را بگذاریم روی شانه اش و بزنیم زیرگریه. چون این جا بیشتر از همیشه ناگفته داریم که تبدیل می شوند به نگفته های ابدی و هی غمباد می کنیم٬ هی حفظ آبروی منِ خود را می کنیم. بلوغ روحی کمر روحمان را می شکند و جای ماهی یکبار هرشب خون می باریم و دردش باهیچ قرصی کمتر نمی شود٬ دل روحت روزها از داغی بهم می پیچد و شب ها بالا می آورد. بلوغ روحی پر از تعلل های لعنتی شبیه جوش های زیرپوستی دردناک مسخره یست که تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست. تو را دچار گیجی می کند و هی می مانی سر دوراهی های ماندن و چهار راهی های نتوانستن و چراغ قرمز های رفتن. شبیه آدم های گیج هی اطرافت را نگاه می کنی و حساب روز و ماه از دستت در می رود.

نمی دانم بلوغ روحی من در نوزده سالگی خوب است یا نه. نمی دانم چطور ختم به خیر می شود. نمی دانم سکانش را چگونه هدایت کنم. هیچ چیز نمی دانم و نمی خواهم بدانم. فقط دلم می خواهد آرام تر و صبورتر باشم. فقط کمی طاقت درد داشته باشم٬ شاید این گیلاس ها همان هایی باشند که یک زمانی در رویاهایم می چیدم.

میفهمی دل جان؟

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
نویسنده : کازی وه

می گوید بیا برویم. می گوید رها کن برویم. می گوید شانزده فروردین است دختر. شانزده فروردین بهترین ماه برای شروع این سفر است. می گوید اول می رویم جنوب٬ می رویم بندرعباس٬ می رویم تارو تنبور بندری گوش می دهیم. می رویم نی می زنیم. می رویم نقاب و روسری خلیجی می کشیم برسرمان٬ می رویم گرمای دلنشین خلیج فارس را می کشیم بر پوستمان٬ بر روحمان٬ برجانمان و این درآمدیست برای سفرمان.

و من می گویم نه. دل جان نمی شود. من آه برای این سفر ندارم که با ناله سودا کنم. من ویزا ندارم. من سواد کافی برای شروعش را٬ من راهنما ندارم. نه دل جان این عاقلانه نیست. این عاقلانه ی مسخره که هیچ وقت دست از سرم برنمیدارد نیست. دل جان٬ باید بگذرد٬ باید برویم دانشگاه٬ باید استقلال مالی داشته باشیم٬ باید راهنما داشته باشیم٬باید... آره دل جانم٬ عاقلانه ی دنیای آدم بزرگ ها همین است. تنها قانون زندگیشان همین عاقلانه بودنش است.همین به حقیقت نگاه کن. همین فرصت های بعدی انجامش بده. همین دختر نوزده ساله برو بمیر تو را چه به دوردنیا.

می بینی دل جان؟ من و تو را نمی پذیرند این هایی که در واقعیت زندگی می کنند و می خواهند همه را هم بکشند در واقعیت خودشان و من فکر می کنم آن جا تنگ است٬ تاریک است٬ جا برای خودشان هم نیست.این ها نمی پذیرند٬من و تویی را که عمری در رویا زندگی کرده ایم و غرق آرزوهایمان بودیم و اسیر آدم بزرگ هایی که می خواستند مواظبمان باشند. آدم بزرگ هایی که زندانی به اسم تحصیلات کافی٬پول کافی٬ خواب کافی و تابستان کافی ساختند.

دل جان بهت نگفته بودم اما گاهی فکر می کنم چقدر از قوانین دنیا بیزارم. چقدر از داد و ستد و پول حالم بهم می خورد. چقدر از سرزمین ما و سرزمین آن ها اعصابم می ریزد به هم. از اینکه چیزی به اسم مرز کشیده اند روی زمین خدا٬ حتی گاهی از مرزی به اسم خانه و خانواده. گاهی دلم می خواهد این زمین این قدر تکه تکه نبود. دلم می خواهد هرجا که می شود بروم. هر کجا که می شود سفر کنم. با هرکه دلم می خواهد دیدار کنم. دلم می خواهد خانه به دوشی باشد که تمام دنیا را با کفش های کهنه اش گشته و آخرسر بر روی یک تپه از زمین پهناور خدا بنشیند تا موهایش با صدای باد٬ لابه لای گندم های سبز شانزده فروردین برقصند.

شانزده فروردین ۹۴

مرض اعداد

نویسنده : کازی وه

دستش را گذاشت روی شانه ام که گفتم" دیگه هجده ساله نیستم. دیگه هیچ وقت هم هجده ساله نمیشم". کله اش را کمی کج کرد سمتم، لب و لوچه اش را داد داخل و گفت" راست میگی. خیلی سنت رفته بالا. نوزده سالت شده. پیر شدی واقعا".

گفتم:" جدی ام بتمن!"

گفت:" ببین موقعی که بیست و هشت سالم شده بود حاضر بودم بمیرم اما سی ساله نشم. الان سی و چهار رو دارم می رم بالا اما به هیچ کجام نیست. یعنی احتمالا تا سی و هشت سالگی نیست. توهم به محض اینکه بیست سالت بشه میفهمی که برات مهم نبوده و به این فکر هات می خندی! و تا بیست و هشت سالگی یادش نمی افتی. فهمیدی؟"

فهمیدم اما خیالم را راحت نکرد. من کله ام با این حرف ها نمی تواند روزگار تنم را بچرخاند. یعنی یک ذهنیتی یا باید نباشد یا باید باشد. رفتارِ صفر و صدم هم مصداق این ماجراست. برای همین هم افتادم به اینکه به خودم بفهمانم اعداد را نباید جدی بگیرم. با اعداد نباید بجنگم. افتادم به اینکه من آدم اعداد نیستم. وقتی برایم مهم نیست کی چندکیلوست و کی چند ساله ست و کی چندتا ستاره روی زمین و آسمان دارد و کی چندتا صفر توی حسابش خوابیده و از این چیزها، پس برای خودم هم نباید بهشان فکر کنم. اصلا اعداد وجود ندارند. خُب؟

دختر دیوانه و بلندقدترین مرد دنیا

۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۱
نویسنده : کازی وه

- فلانی؟

+ بله؟

- فکر کن بالایی، ده هزارمتر بالاتر با یه حال عجیب، می ندازی؟

+ می ندازم.

- چرا؟!

+ چون‌ تو وقتی همچین سوالی میپرسی تا من خودمُ نندازم ول نمی کنی!