بعد از اینکه سوال هایم را جواب داد احساس کردم گوش هایم نیاز به یک آهنگ لایت دارند، بعد از اینکه گوش هایم مقداری جواب سربالا شنیده بودند دلم میخواست بروم کمی قدم بزنم یا بخوابم، اصلا دلم میخواست سیگار بکشم و این کرختی ناشی از یک گفتگوی بی سرانجام با آدمی که متخصص بود اما سایه ذهنیتش روی علمش حسابی خودنمایی میکرد را از تنم دود کنم برود هوا. بعد نشستم روی پله های کتابخانه و با خودم فکر کردم چه شغل سختی را انتخاب کردم. اما بعد لبخند آمد روی لبم؛ انتخاب واژه ایست که دوستش دارم.