مرض اعداد
دستش را گذاشت روی شانه ام که گفتم" دیگه هجده ساله نیستم. دیگه هیچ وقت هم هجده ساله نمیشم". کله اش را کمی کج کرد سمتم، لب و لوچه اش را داد داخل و گفت" راست میگی. خیلی سنت رفته بالا. نوزده سالت شده. پیر شدی واقعا".
گفتم:" جدی ام بتمن!"
گفت:" ببین موقعی که بیست و هشت سالم شده بود حاضر بودم بمیرم اما سی ساله نشم. الان سی و چهار رو دارم می رم بالا اما به هیچ کجام نیست. یعنی احتمالا تا سی و هشت سالگی نیست. توهم به محض اینکه بیست سالت بشه میفهمی که برات مهم نبوده و به این فکر هات می خندی! و تا بیست و هشت سالگی یادش نمی افتی. فهمیدی؟"
فهمیدم اما خیالم را راحت نکرد. من کله ام با این حرف ها نمی تواند روزگار تنم را بچرخاند. یعنی یک ذهنیتی یا باید نباشد یا باید باشد. رفتارِ صفر و صدم هم مصداق این ماجراست. برای همین هم افتادم به اینکه به خودم بفهمانم اعداد را نباید جدی بگیرم. با اعداد نباید بجنگم. افتادم به اینکه من آدم اعداد نیستم. وقتی برایم مهم نیست کی چندکیلوست و کی چند ساله ست و کی چندتا ستاره روی زمین و آسمان دارد و کی چندتا صفر توی حسابش خوابیده و از این چیزها، پس برای خودم هم نباید بهشان فکر کنم. اصلا اعداد وجود ندارند. خُب؟