بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

اینجا کتابخانه است نه کتابخوانه!

۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۲
نویسنده : کازی وه

ما یک علاقه خاصی داریم به اینکه همه چیز را تغییر بدهیم و یک جور دیگر ازش استفاده کنیم. یعنی یکجوری استفاده کنیم که هیچکس دیگر تاحالا استفاده نکرده، یک فلسفه هم می بندیم تنگش تا دهان طرف را بسته باشیم. البته من هم نمی دانستم همچین استعدادی در وجودم نهفته است تا اینکه سر از کتابخانه در آوردم. و کاملا ملتفت شدم کتابخانه نه تنها جای درس و مطالعه نیست، بلکه ممکن است به خاطر این لاابالی گری تحقیر هم شوی چون تا سرم را از روی کتابم بالا آوردم، دیدم دختری دستش را زده زیر چانه اش و تکیه داده به پشت میز من، بعد هم چشم هایش را ریز کرد و گفت" داری چه غلطی می کنی؟" و رفت چند میز آن طرف تر و با صدای بلندی در حالیکه من را نشان می داد گفت" این داره درس می خونه! باورتون می شه؟" یکی که نود درجه نشسته بود کاملا چرخید، سه چهار نفر از پشت ستون سرشان را آوردند بیرون، آن ها که راه می رفتند ایستادند، لیوان یکی از بچه ها از دستش افتاد، پنجره ها ترک خوردند، عقبی ها هم از پشت میز بلند شدند تا این را بهتر ببینند و خلاصه همه یکجوری نگاهم کردند که خودم هم باورم نمی شد داشتم درس می خواندم.

بله که کتابخانه جای درس خواندن نیست، بلکه میزهایش میز غذاخوریست، صندلی هایش رخت خواب گرم و نرمی برای پشت کنکوری هاییست که صبح ها از خانه با اردنگی بیرونشان می کنند، دستشویی ها سالن آرایش است و آژیرقرمز ریخت به خدا ریخت برای شما کاری نمی کند بلکه باید مقداری از ماده ریخته شده را نشانشان بدهید تا شاید بکشند کنار، سوراخ سمبه های اطراف پناهگاهی برای فرار از مدرسه ای هاست و در پارک اطراف می شود بیرون دادن دود حلقه ای را به صورت تضمینی یاد گرفت، حتی می شود همسر مورد نظر را هم پیدا کرد- ما خودمان یکی داشتیم چندماه خبری ازش نبود تا اینکه متوجه شدیم دارد تحقیق می کند که پلاستیک های آشپزخانه اش را نارنجی بخرد یا صورتی- که البته من همچنان می خواستم درس بخوانم برای همین هم به بغل دستی هایم که کله هاشان توی هم بود و بلند بلند حرف میزدند گفتم" می شه یکم آروم تر حرف بزنید؟" که یکیشان برگشت گفت" خب اگه خیلی دلت می خواد درس بخونی برو توی راهرو بشین" و آن یکی آب پاکی را ریخت روی دستم که" عیییززززم اگه این جا جای درس خوندن بود، کتاب خوانه نوشته می شد نه کتاب خانه" و کاملا قانعم کرد!.

ایول موافقم :))
البته من یکی انگار بدشانسم :))
ما تو یه شهر کوچیکیم این خبرا نیست 
تازه از شانس من یه روانشناس میاد 
کنارم درس میخونه دو دقیقه نخونم خفم 
میکنه :| تازه اون روز از خستگی یه نقاشی
کشیدم اومد تحلیلش کرد به تمام اسرار
درونم پی برد :/
کتابخانه نیست، دیوانه خانه است :)))
منم توی دانشگاه کارشناسی که بودم، از کتابخانه بعنوان استراحتگاه استفاده میکردم.
البته ناگفته نماند که اونجا سر وصدا هیچی نبود و از  خواب لذت میبردم. همچنان که بقیه از درس خواندن!!
من وقتی تو کتابخونه میخوابم بدنم سر میشه! فکر کنم عذاب الهیه برای استفاده نا به جا از اماکن عمومی :/
دوستمون به نکته ظریفی اشاره کردن :))
ظریف و‌دهن پرکن :))
2 خط اول از ویژگی های بارز ایرانی هاست!!
به نظرم مستتره، یهو در شرایط خاصی بارز میشه :دی
من در طول عمرم یه بار رفتم کتابخونه دانشگاه که درس بخونم ، نه تنها نتونستم یه کلمه بخونم بلکه خوابمم گرفت. اصلا فضاش ایجاب میکنه :دی
فهمیدم همه جا تو تاکسی خیابون خونه ی شلوغ و غیره میتونم درس بخونم الا کتابخونه :))))
خوبیش اینه که بالاخره فهمیدین مغزتون کجا کار میکنه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی