نیم ساعت تمام توی خیابان نادری زل زده بود بهم، تکیه اش به ستون وسط بازار و نگاه خیره اش به ناکجا آبادِ من. نه میلِ گفتنِ ها؟چته؟ بود و نه پای رفتن از سر اینکه خب چیکارم داشت یعنی؟. آخر سر انگار پیداش کرده باشد آمد جلو، دست هاش توی جیب کاپشن بادی مشکیش و با چونه به سرم اشاره کرد و گفت چرا موهات یه طرفشون قرمزه یه طرفشون قهوه ای؟
یادِ دوسال پیش افتادم که یکبار وسط ایستگاه مترو از مردی پرسیدم چرا زنا تو فیلما همیشه معشوقه ان؟