بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

فکر زرزرو

۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
نویسنده : کازی وه

شاید مشکل ما همین باشه که هی فکر تولید می‌کنیم،

مشکلمون همین فکر کردنای زیادی باشه،

فکرای زرزروی زیادی...

پل‌ها این وسط بی‌گناهند!

۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۴
نویسنده : کازی وه

می‌گویند پل یک‌جور راه ارتباطیست. پل‌ها دنیا را بهم وصل می‌کنند و آدم‌ها از این سر دنیا می‌روند آن سرش تا بهم برسند و چه بسا قبل از رسیدن از این سر به آن سر همان وسط‌ها بهم برسند. پل‌ها خیلی‌چیزها را بهم وصل می‌کنند و کلاَ باعث و بانی خیر هستند. می‌گویند اهواز شهر پل‌هاست. که می‌گوید؟ من! من قصد دارم این جمله را آنقدر تکرارکنم تا بالاخره بر سر زبان‌ها بیفتد و همه‌گیر شود و همه عالم و آدم بدانند که اهواز شهر پل‌هاست. بعدش چه می‌شود؟ خب همه برای وصال می آیند این‌ور و آن‌ور کارون می‌ایستند و به سمت هم حرکت‌می‌کنند تا اگر بخت یارشان بود بهم برسند. البته باید بگویم که من موقع عبور از پل نه حس می‌کنم به سوی کسی می‌روم و نه کسی به سوی من می‌آید بلکه احتمال مردنم را محاسبه می‌کنم. اینکه با افتادنم توی کارون کدام بخش از بدنم را کوسه‌ها خورده و کدام قسمت کفن پیچ جلبکی می‌شود و چند سال بعد قرار است پیدایم کنند و اصلاَ مهم است که پیدایم کنند یا نه؟ با ماشین که از روی پل رد می‌شویم با خودم می‌گویم که اگر یک دفعه پل فروبریزد ترمز می‌کنم یا با اشتیاق فراوان گازش را می‌گیرم؟ حتی کار به پل عابر پیاده هم کشیده. پل عابر پیاده کاملاَ نماد مرگ است. فکر کن بیخیال دنیا داری رد می‌شوی یا ذهنت سرریزِ کارهای روزمره است، بعد آن پیچ و مهره‌های اطراف ورق‌های چفت شده بهم شل می‌شوند یا اصلاَ از فرت پوسیدگی ورق ها از هم جدا می‌شوند و زارت می افتی وسط خیابان! خیلی خوش شانس باشی زارت می افتی وسط خیابان، وگرنه وقتی در حال افتادنی هنوز زارت خیابان نشدی زارتِ ماشین های وسط اتوبان می‌شوی. حالا چرا من جای داستان عاشقانه وصالِ پلی، به مرگ به وقت عبور از روی پل فکر می‌کنم دلیلش این است که یک ذهن مغشوشِ مذمومِ محکومِ مغموم، باید به چیزهای غیرمعمول فکر کند تا از خودش وا بدهد و به غیراز خودش رو بیاورد تا شاید بیشتر عمر کند. یا یک همچین چیزی!

برای مربع

۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۸
نویسنده : کازی وه

الان وقت ساختن سال رسیدن به آرزوهاست!

آرامش سرای من

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۳
نویسنده : کازی وه

یکی از دلایل دیگه ای که من رو عاشق درس های محاسباتی و پیچیده  می‌کنه رهاییست. یه وقتایی به خودم میام. میببنم دو ساعت و نیمه دارم انتگرال می‌گیرم و به هیچی هم فکر نمی‌کنم :)

دارم بلند فکر می‌کنم

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
نویسنده : کازی وه

ریسک کردن هیجان انگیزه. 

اما توی زمان نامناسب احمقانست!

نه صفر نه صد

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۹
نویسنده : کازی وه

دنیا به تو فرصت این را نمی‌دهد که همه کارهایی که دوست داری را انجام بدی‌. نه حتی نیمی را. نه شاید یک چهارم. اما اگر توانستی یک هشتمش را انجام بده. کاچی به از هیچی. البته مگر اینکه بخواهی در دسته آدم های مزخرف قرار بگیری. صفر و صدی ها را می‌گویم.

زنانگی کنده شده

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
نویسنده : کازی وه

یک قسمتی از زنانگی در من مرده. بعد خشک شده. کنده شده. احتمالا وقتی داشتم از خیابان رد می‌شدم افتاده روی آسفالت و چسبیده به لاستیک ماشین های در حال حرکت...

یک قسمت از زنانگی من، که می‌گویند قسمت مهمی هم هست از من کنده شده. مثل اینکه خیلی وقت است. چون جای خالیش بهم جوش خورده. ردی از نبودن که خیلی هست...

یک قسمت از زنانگی ام از من کنده شده و من به هیچ کجایم نیست. اما دیگران به همه جایشان هست و هی انگشت اشاره شان را روی زخمش می‌کشند ‌و بعضا فشار می‌دهند و من دلم می‌خواهد آگهی بدهم به روزنامه ها و دنبال کسی بگردم که یک چیزی ببندد دور آن قسمت. نگاه وارفته ام را بیندازد توی چشم هایش و بگوید که برایش مهم نیست و کلی جای خالی توی این دنیا هست که خالیست و خالی بودنشان هم کسی را نکشته.

آدم های خسته از جنگ

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۷
نویسنده : کازی وه

بهش گفتم با تنبل درونت نجنگ!

گفتم میدونی چرا میگم نجنگ؟

گفت چی؟ لج میکنه؟

گفتم اون که به یه ورت!

گفتم جنگ آدمارو عصبی و عقده ای و شاکی می‌کنه...

توضیح اضافات

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۵
نویسنده : کازی وه

دنبال عصر می‌گردم. ترجیحاَ پاییزی و خیس!

نور چراغ قرمز از پشت پلک های من تونل زمان بود

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۳
نویسنده : کازی وه

من که نمی‌خواستم تا به خانه می‌رسی جای بالش‌و پتو احوال من را بپرسی. من که نمی‌خواستم هر چند وقت یکبار پشت در اتاق همیشه بسته ام ضرب بگیری که شام برویم بیرون؟. من که نمی‌خواستم آمار سینماهای شهر را داشته باشی‌ تا هر وقت فیلم‌های مورد علاقه‌ام را آورد، دو تا بلیط ردیف هشتم بهم بدهی و بگویی با هرکی دوست‌داشتی برو. یا وقتی کوه پیراهن‌های آبی و سفیدت را اتو می‌کنم جای زود! زود! بگویی "دمت گرم نوتلای دو هفتت با من". من که نمی‌خواستم اگر توی خیابان پایم پیچ خورد و افتادم زمین جای هوار کردنِ حواست کجاست؟ دستم را بگیری و بلندم کنی.من که نمیخواستم طول هفته را بخاطر من آب معدنی بخوری. بطری ها را برایم بیاوری و بگویی "دیگه گلدون درست نمی‌کنی؟ برای بالکن اتاقم میخوام". من که نمی‌خواستم یک عکس نصفه و نیمه هم از خواهرت در حال پریدن یا خمیازه کشیدن بین آن همه دختر توی موبایلت داشته باشی. یا اگر تولدم با یکیشان یکی شد جای او برای من کادو بخری یا حتی توی لیست کارهای روزانه‌ات اسمی از من بوده باشد. که ماست‌لیوانی، شیرکاکائوی غلیظ، پاک کن بلوطی و صدای لانا دل ری من را به خاطرت بیاورد.

من فقط دوست‌داشتم چشم هایم را ببندم و خیال‌کنم وقتی پشت چراغ قرمز داد می‌زدی"کمربندتو ببند" واسه این باشد که ته دلت یکخورده از نبودنم لرزیده. وگرنه چه کارت دارم؟ تو نگران پلیس و جریمه باش!