بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

چشم، چشم، یه عینک!

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۵
نویسنده : کازی وه

سوم دبیرستان بودم. امتحان زمین شناسی سر چندتا سوال سخت گیرم انداخته بود. سرم را بلند کردم که از روی باقری که سه سال، تمام امتحان ها را جلویم می‌نشست فرق پیروکسن با کوارتز یا یک همچین چیزهایی را بنویسم که در یک لحظه مات دنیا شدم. تا میز روبه‌رویی تار بود و نوشته های باقری لکه های سیاهی که چشم هایم را شستند.

بعضی وقت ها با خودم فکر می‌کنم چطور طی چهار، پنج سال بینایی ام را از دست دادم و متوجه اتفاق افتادنش نبودم؟ چطور؟

چلاندنی بزرگسال!

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱
نویسنده : کازی وه

عاشق کارش است. عاشق این است که پنج ساعت پشت سرهم درس بدهد و همه چیز را از اول تا آخر بگوید و دست آخر اگر کسی نفهمید بازهم بگوید. هیچوقت خسته نیست. لبخند می‌زند که بگوید عاشق است و عاشق هیچوقت خسته نمی‌شود. یکبار گفت: "اگر امروز هی بگین خسته این. حوصله ندارین و سستی کنین و بخوابین. یه روزی بیدار می‌شین و دلتون میخواد خسته نباشید. اما دیگه نمیشه. دیگه هیچکسی نیست که باهاش چای بخورین یا به درسی که می‌دین گوش کنه".

یکی از بچه ها دادزد دکتر میم خسته نباشید. میم دست کشید به ریشش و گفت:" همه فهمیدن؟" بعد گفت: "پس یه دورِ دیگه توپ مرور می‌کنیم. من که خسته نیستم؟ کی خستست؟ تو؟ تو که از اول تا آخر خواب بودی دخترم!" تخته را پاک کرد و از سر نوشت.

نباید دوستش داشته باشم؟ همیشه با حوصله من.

سومندش

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸
نویسنده : کازی وه

هیچوقت برای دوست داشتن کسی که قطر شخصیت و افکارش در دایره معیارِ دوست داشتنی هایت نمی گنجد زور نزن. 

و البته همان قدر که حق داری کسی را دوست نداشته باشی، حق آزردن و نفرت ورزیدن هم نداری.

آن وقت تا ابد می شاشیدم به همه دنیا

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
نویسنده : کازی وه

افتاده بودم توی کارون. اولش فکر کردم بالاخره سرنوشت کار خودش را کرد و من را به دام لجن های رودخانه انداخت تا حساب همه سرکشی هایم را با مومیایی جلبک شدن و فرورفتن در ماسه های کف کارون پس بدهم که دیدم دارم شنا می‌کنم. نفس می‌کشم و‌ دُم تکان می‌دهم. دُم؟ اوه بله! تازه باله لگنی و سینه ای هم داشتم و از آبشش هایم می‌شاشیدم به همه دنیا و یورتمه می رفتم تا سطح آب و با دو تا ماهی صُبور مسابقه کرال پشت می دادم. شاید باورتان نشود اما من تبدیل به یک ماهی سیاه گنده با سبیل های بلند شده بودم که با کوسه های وحشی دندان عاج فیلی دوست می‌شد و برای مرغ های ماهی‌خوار به شکار ریزه ماهی ها می‌رفت. و غروب ها زیر پل سیاه، نیمرو شدن خورشید را تماشا می‌کرد.

اما خب. دنیا که همیشه همینطور نمی‌ماند. هی گردونه را می چرخاند. می چرخاند و می چرخاند تا قرعه به نام روز بزرگ انتخاب های سخت بیفتد. برای همین هم یک روز بیگ فیش آبی که امپراطور کارون بود، رو به من گفت انتخاب کن که دوست داری برگردی به خشکی یا برای همیشه ماهی بمانی؟ و من پرسیده بودم تا همیشه همیشه؟  و او چینی به آبشش هایش انداخت که تا ابد. خب اگر آن بختک لعنتی که رسالتش هر ظهر افتادن روی من است، سر نمی‌رسید نمی‌ دانم جوابش را چه می‌دادم. ماهی می‌ماندم؟ همیشه؟

مبارکه! از کی حالا؟

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

زن داشت داستان یکی از سریال های ماهواره را که احتمالا از کف پسرش رفته بود را با آب‌وتاب برایش توضیح می‌داد. رسید به اینجا که شخصیت اول زنِ فیلم حامله است. پسره تخم چشم هایش را داد بیرون و پرسید: "از کی؟ از فلانی؟" مادر پوزخند زد و گفت: "نه بابا! از بهمانی".

بعدهم دست پسرش را کشید که این اتوبوس لعنتی نمی آید و دِ یالا تاکسی بگیریم. من رو کردم به خواهرم که نیشخندش تا دندان‌های آسیای کوچک بالایش رسیده بود و گفتم: "فکرشو بکن. چند سال دیگه تا می‌گی حامله ای. اولین حرف ملت بعد از مبارکه اینه که خب از کی؟ باباش کیه؟ کدومشونه؟".

در نگاه هفتاد و هشتم عاشقت شدم

۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۶
نویسنده : کازی وه

ذهنیتی که از عنوان این متن داریم شاید آدمیست که وسط راهروی دانشگاه دارد می‌رود که به کلاسش برسد. و بعد یکهو با دیدن یک نفر سرجایش کُپ می‌کند. بدون حرکت. بدون پلک زدن و بدون نفس‌کشیدن به کرشمه‌های طرف مقابل که مثل فیلم اسلوموشن روی پرده سینما اجرامی‌شوند خیره می‌ماند. این وسط هم مثل فیلم‌های هندی، با وجود بسته بودن تمام منافذ ریز و درشت، اعم از پنجره تا سوراخ‌موش، باد می‌وزد و طره‌های دو یارِ احتمالی را می‌برد و می‌آورد. یا مثلا همین دو نفر درحال عبور از کنار یکدیگر هستند. آن هم با فاصله سه متر! اما پای یکی سُر می‌خورد و نمی‌دانم چطور سر از بغل دیگری می‌آورد و...

از این حرف‌ها که بگذریم. من فکرمی‌کنم گاهی عشق در یک نگاه، بعد از چندین و چند نگاه معمولی اتفاق‌ می‌افتد. بعد از اینکه هزار بار طرف را دیدی و خودش، رنگ موهایش، عطرش، لبخند و صدا و نگاهش و طرز نفس کشیدنش برایت معمولی‌ترینِ معمولی‌ها بود، شاید یک‌روزی هم برسد که در جایی که همیشه خیال ‌می‌کردی معمولی‌ترین نقطه دنیاست و لحظه‌ای که همیشه مرده‌ترین زمان زندگیت بود، این دفعه رنگ مو و عطر و لبخندش. خودش و لباس ها و حرکت دستانش با همیشه برایت فرق داشته باشند. شاید بعد از هفتادوهفت نگاه معمولی نوبت یک نگاهی برسد که هرکدام از این‌ها برای تندتر تپیدن قلبت کافی باشد.

در خواب دیشب توی یک مسابقه شرکت کردم که جایزه اش برای آقایان برنده سفر به یکی از ایالت های امریکا بود و برای خانم ها کلاس آموزش شوهرداری!

دومندش

۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۵
نویسنده : کازی وه

دومندش که هرآدمی در طول زندگیش یکبار، دوبار، سه بار، اصلاً ده بار و هربار به یک دلیلی فرو می‌ریزد. یا در پانزده سالگی، یا بیست سالگی، یا بیست و هفت سالگی، یا سی و پنج سالگی یا چهل سالگی، یا بیشتر و یا شاید کمتر. هر آدمی بالاخره یک روزی فرو می‌ریزد و توی این بحبوحه آدم ها هرچه کم سن تر باشند راحت تر شکست را می‌پذیرند و خیلی راحت تر غم را کنار می زنند و دست می‌گیرند به دیواری جایی و یاعلی... از اولش.

اما آدم بزرگ ها در پذیرفتن شکست و اشتباهاتشان کم توانند. اولش نمی‌پذیرند ‌و هی دنبال مقصر می‌گردند. بعدش می‌پذیرند و هی غر می‌زنند. غرهایشان هم که ته کشید هزارتا دلیل برای بلند نشدن می آورند. هزارویک دلیل برای نتوانستن. می‌گردند دنبال آدم های هم شکل خودشان. می افتند به خواندن کتاب هایی با موضوعِ همه هم نباید موفق باشند و می‌نشینند به جک ساختن درباره خودشان و می‌رسند به اینکه دنیا به درس عبرت هم نیاز دارد. و آنقدر روی همان زمین گرمی که بهش خوردند می خزند و می خزند و می خزند که یادشان می‌رود یک روزی، می‌توانستند راه بروند، بپرند. بدوند یا حتی پرواز کنند.

القصه اینکه آدم بزرگ ها پتانسیل بیشتری برای در رکود ماندن دارند. آن هم به مدت از امروز تا ابد. این یکی از دلایلی ست که آدم بزرگ بودن اَخ است.

#دارم بلند فکر می‌کنم

معتادم به تو

۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۱
نویسنده : کازی وه

من یه معتادم. یه دائم المست. چون تنها چیزی که فکرش باعث نخوابیدنم میشه اون دوتا پاکت شیر کاکائوییه که به صورت دمر تو طبقه دوم یخچال درحال استراحته!

سال 80

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۳
نویسنده : کازی وه

دختر شش ساله مهمانمان دارد از دوست های مدرسه و درس و کتابش حرف می زند. من را یاد کلاس علوم می اندازد که برای نسترن مثل قرص خواب بود و جلوی چشم های خانم احمدی سرش را می گذاشت روی نیمکت میز اول و خواب به خواب می رفت. یاد مهرناز که عاشق کامران و هومن شده و درمانده بود که کدام را بیشتر دوست دارد. یاد دعواهایم با فریناز که به من می گفت کیویِ سیب زمینی و من دلم می خواست بکوبم توی دهنش اما با خشم به لفظ گوجه فرنگی بسنده می کردم. یاد اینکه جفتمان دوست داشتیم باهم دوست شویم اما نمی شد. چون در هر دوسالی که همکلاسی بودیم خانم معلم هفته اول من را از نیمکت دوم ردیف وسط از کنار دوست هایم برمی داشت و می چپاند نیمکت چهارم ردیف کنار در. جای قبلی فریناز. بهاره هم که فکر می کرد من غنیمت جنگی هستم تا می توانست استثمارم می کرد و ازم کار می کشید و مدام باهام قهر می کرد.

وقتی دختر مهمانمان می گفت کتاب. درس. دبستان. من یاد تشویق ها و تنبیه هایم افتادم. یاد روزهایی که سرویس را می پیچاندم و دوتا محله را پیاده می رفتم تا خانه که بگویم می توانم روی پاهای خودم بایستم. یاد انشایم درباره تخت جمشید که دعا می کنم هیچوقت به اداره نرسیده باشد. یاد بی اعتماد به نفسی و ترسو بودنم. یاد عصبانی بودنم که باعث شد از مقام مبصری عزل شوم. یاد وقتی که با پنج تومان نمونه سوال های امتحان ریاضی را از معلم خریدم. یاد تئاترهایی که اجرا می کردم. یاد سیاسی بودنم. باورتان می شود یک بچه ده ساله اظهار نظر سیاسی کند؟! 

دوران دبستان من شبیه یک کیویِ سیب زمینی بودم با رویاهای عجیب و غریب و باورهای ماورایی که سعی می کردم دنیا را از دید خودم ببینم و دلم می خواست زودِ زود بزرگ شوم. این یکی تنها چیزی بود که از آن موقع تا الان بهش رسیدم.

حالا شما! اگر دوست داشتید بگویید وقتی کسی می گوید دبستان یاد چه چیزهایی در خاطرتان زنده می شود؟هان؟!