بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

چشم، چشم، یه عینک!

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۵
نویسنده : کازی وه

سوم دبیرستان بودم. امتحان زمین شناسی سر چندتا سوال سخت گیرم انداخته بود. سرم را بلند کردم که از روی باقری که سه سال، تمام امتحان ها را جلویم می‌نشست فرق پیروکسن با کوارتز یا یک همچین چیزهایی را بنویسم که در یک لحظه مات دنیا شدم. تا میز روبه‌رویی تار بود و نوشته های باقری لکه های سیاهی که چشم هایم را شستند.

بعضی وقت ها با خودم فکر می‌کنم چطور طی چهار، پنج سال بینایی ام را از دست دادم و متوجه اتفاق افتادنش نبودم؟ چطور؟

آدم گاهی حواسش به خودش نیست...
شبیه اون داستان غورباقه ای که گذاشتندش داخل آب و بعد کم کم آب را گرم کردند.
غورباقه متوجه گرم شدن آب نبود تا وقتی که دما به 80درجه رسید و حس کرد این آب بیش از حد داغ است! و چون خواست که فرار را برقرار کند دید که ای دل غافل، فلج شده!
برای ما نیز همچنین است.
دیر می فهمیم.

منم ترس ضعیف شدن چشمام رو همیشه دارم. واسه همین همیشه حواسم بهشون هست. چند روز یه بار میرم جلوی پنجره اتاقم، به تابلو های تبلیغ اونور خیابون یه نگاه می کنم ببینم هنوز می تونم نوشته های ریز زیرشون رو بخونم یا نه. یه چشمم داره لنگ می زنه. انگار وقتشه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی