بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

هرگز قربون صدقه خودت نرو هستم!

۷ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۷
نویسنده : کازی وه

دیروز ظهر، تیر گرما و برق آفتاب داشتم با فرزی و تیزی حرکت انگشت‌هام روی کلیدهای عابربانک حال می‌کردم و به خودم می‌گفتم ایول چه سریع! که کارتم خورده شد. کارتم نه، کارت بابام خورده شد. چرا؟ چون ۳ بار رمز اشتباهی زدم. چرا؟ چون مغرور توانایی‌های ناچیزم شده بودم و داشتم قربان صدقه دست و پای بلورینم می‌رفتم. خلاصه که افتخار با مذاق بعضی‌ها جور نیست. البته که مومن گناهکار فقط یکبار مجازات نمی‌شود بلکه شب توی رستوران هم کارتش را گم می‌کند و شستش هم خبر دار نمی‌شود. که کاملا به گوه خوری بیفتد و با عقوبت گناه آشنا شده و به راه راستی و درستی و به سمت نور ایمان هدایت شود.

دوست سازی (گپ خودمونی)

۷ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۳
نویسنده : کازی وه

من هیچوقت توی دانشگاه با کسی گرم نگرفتم. مورد توجه و علاقه دیگران هم نبودم. خودم هم دوست نداشتم که باشم. چون به نظرم به هیچ کدام از بچه‌های همکلاسی و غیر همکلاسی نمی‌خوردم. حتی دلم نمی‌خواست کسی را داشته باشم که توی بوفه باهاش ساندویچ بخورم و به این بهانه با هم حرف بزنیم. اگر هم اتاقی‌هایم وقت استخر و شنا آمدن نداشتن خودم می‌رفتم. تنهایی در خیابان قدم می‌زدم. تنهایی بستنی می‌خوردم. تنهایی خرید می‌کردم. تنهایی سر تمام کلاس‌ها می‌نشستم. حتی پسرها که جمله غلطی است! مخصوصا پسرها هیچ گونه توجهی به من نمی‌کردند. باهام حرف هم نمی‌زدند. من بچه‌های دانشگاه آزاد واحد گوزان قره‌مان را به دسته‌ آدم‌های سطحی و ظاهربین و تک بعدی محدود نمی‌کنم. بلکه فکر می‌کنم باید بپذیرم که هر محیطی یک طبقه اجتماعی غالب دارد. باید یاد بگیری وقتی هم طیفشان نیستی و باید آن جا بمانی بپذیریشان و بفهمی‌شان نه اینکه همرنگشان شوی یا تحقیر و طردشان کنی. راستش را بخواهی خواننده اول‌ها خیلی مسخره‌شان می‌کردم و جلوی هر کس و ناکسی آبرویشان را می‌بردم. از ادا اصول‌هایشان می‌گفتم و اینکه خیلی چیزها را بلد نیستند و اصلا نمی‌دانند وجود دارد. تنبلی و ناامیدیشان برای آینده خشمگینم می‌کرد. و همه‌اش فکر می‌کردم این‌ها که آنچنان درسی هم نمی‌خوانند پس چرا از صبح تا شب دور خودشان می‌گردند؟ اما حالا وقتی کسی ازم می‌پرسد چرا با دوست‌های دانشگاهت بیرون نمی‌روی؟ چرا آن‌ها را به مهمانی دعوت نمی‌کنی؟ فقط می‌گویم چون هنوز دوستی که هم تیپم باشد را پیدا نکرده‌ام. آٔدم هم مسیر را نمی‌شود از بین کسانی که فقط بواسطه رتبه با هم یک جا هستید انتخاب کرد. آخی! کازیوه تنها و بی دوست!

***

به جز وقت‌هایی که افسردگی به روانم چنگ می‌اندازد و زیر پتو برای خفه کردن مغزم دعا می‌کنم هیچوقت نشده که خودم را محدود کنم. هیچوقت نشده که فکر کنم سن و سالی ازم گذشته یا خواهد گذشت و چطوری هم‌راه و هم‌زبان پیدا کنم. تا از کسی خوشم آمده و فکر کردم دوست‌های خوبی می‌شویم یا نیاز دارم که با این آدم یک رابطه بسازم رفته‌ام جلو. خیلی وقت‌ها هم سخت است. مثلا شاهین را توی اینستاگرام یکی از دوست‌هایش پیدا کردم. بعد کلمات خودش را در صفحه‌اش خواندم و عکس‌هاش را دیدم و فکر کردم دلم می‌خواهد با این آدم رفیق شوم. جایی خوانده بودم که وبلاگ دارد. حتی اسم وبلاگش و سرویس بلاگش را هم نمی‌دانستم. توی گوگل دنبالش کردم و به سختی یافتمش! بعد بهش مسیج دادم و مسیج دادم و مسیج دادم و بالاخره او هم فهمید من را می‌تواند به عنوان یک دوست قبول کند و یک مسیجی داد. ماجراهایی را از سر گذرانیدم و الان یک دوستی ۲ ساله معرکه ساختیم. هر وقت هم قرار بودم همدیگر را ببینیم خوردیم به دیوار! چون نشد.

مهشید، حمید، فریبا، فرزانه، سمیرا، پویا، غزل نازنیم و عالمه را هم همین طور پیدا کردم. پیدا کردم چون دوست پیدا کردنی است. باید دنبالش بگردی. نمی‌توانی روی مبل خانه‌تان بنشینی و با خودت خیال کنی کاش جای دختر عمه پدرت که فقط از سریال‌ها و خریدهای عصرش و اینکه چقدر چاق و لاغر شدی حرف می‌زند دوستی داشتی که سینما رفتن را دوست داشت و عاشق قدم زدن در پارک بود یا اهل بازی فکری و امتحان کردن غذاهای تازه بود. دوست را نمی‌توانی آرزو کنی. باید دنبالش بگردی و دنبالش بیفتی و چهار دستی بهش یچسبی. در رابطه باید شروع کننده باشی. من تعداد زیادی از دوست‌هایی که گفتم را هنوز از نزدیک ندیدم اما خیلی حرف‌ها دارم که باهاشان بزنم. این باعث می‌شود غصه دوریشان را نخورم. البته این روزها به این فکر می‌کنم لازم نیست که همه آدم‌هایی که می‌شناسم رفیق جینگم باشند یا اصلا من را بشناسند. و از آن جایی که سفت و سخت معتقدم هر بشری که چیزی بهم یاد بدهد دوست من است خیلی ها را رفیق می‌دانم در حالیکه از وجود من اصلا اطلاع ندارند. خلاصه سخت نمی‌گیرم و در این یک مورد از خودم حسابی راضیم! اگر از من بپرسید برای جوان‌های خام و تازه‌ کاری مثل ما چه توصیه‌ای داری؟ می‌گویم حرف مشترک پیدا کنید و شروع کننده باشید. بیخیال نشوید، دلسرد نشوید و در آخر غصه نخورید. اگر این مدلی نتوانید دوست پیدا کنید هزار مدل دیگر هم هست. فقط مدل مخصوص خودتان را پیدا کنید. تامام!

راستی شما چطوری دوستی می‌سازید؟ مدل خاصی دارید؟ روشی؟ جادو و جنبل و ورد و آب دعایی؟ بگویید ما هم بدانیم.


#گپ-خودمونی

#دارم‌بلندفکرمی‌کنم

عشقولانه‌های کازیوه

۶ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۴۲
نویسنده : کازی وه

جهنم همین جاست. جایی که از کسی که این همه دوستش دارم جدا افتاده‌ام.

میگن اگه یه کاری رو بلدی انجامش بده. نمی‌تونی انجامش بدی آموزشش بده و اگه اصلا نمی‌دونی چیه راجع بهش مشاوره بده! 

این روزها مثال‌های زنده این قضیه دور و برم زیادن. و واقعا زیادن!

594

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۲
نویسنده : کازی وه

دارم فکر می‌کنم فلانی هیچوقت آدم عوضی‌ای نبوده، فقط با من عین عوضی‌ها رفتار می‌کرده. یا بهمانی آدم خوبی نیست، فقط با من خوب رفتار می‌کند. دیده‌ام که هر دویشان در مواجهه با آدم‌های دیگر چطور رفتار می‌کنند. به این فکر نمی‌کنم با هر کی هر جور رفتار کنی او هم با تو همانجور رفتار می‌کند یا به نگار که می‌گفت من با همه یک جور رفتار می‌کنم؛ شبیه خودم! این فکرها فقط بیشتر گیجم می‌کنند. عوضی بودن، بدجنس بودن، مهربان بودن، خوش رفتار بودن، حسود بودن، دروغگو بودن، صادق بودن... همه این ویژگی در آن واحد می‌توانند در یک نفر باشند. وقتی به اطرافیانم دقت می‌کنم همین را می‌بینم. آدم‌ها بنابر ضرورتشان یک نقابی می‌زنند. چیز بد و وحشتناکی هم نیست. احتمالا بدتر از انتظار کشیدن برای فرا رسیدن اتوپیای قیامت و تفکیک خیر و شر نیست. یک مثال لوس بزنم. به زباله‌ها فکر کنید! حتی زباله‌های خشک و تر را هم نمی‌توان کاملا از هم جدا کرد. هر کاری کنی یک پاکت آب پرتقال هنوز کمی خیس است. یا کنسرو ماهی همچنان چرب است! ما آدم‌ها هم همینیم. هیچوقت یک چیز نیستیم. همیشه همه چیزیم. فقط زمانش فرق می‌کند.

طلسم شده

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۰
نویسنده : کازی وه

 تا می‌آیم به چیز نامربوط، خیال و وهم یا هر چیزی که ممکن است لحظه‌ای ذهنم را بدزدد فکر کنم کار مثل یک جادوگر پیر دماغ دراز با چوبش می‌کوبد فرق سرم و می‌گوید تندتر کار کن، سریع باش! با فکر کردن به هیچ جا نمی‌رسی با کار کردن آخر ماه یک پولی میدن دستت که با اونم به هیچ جا نمی‌رسی. اما کار کن! کااااار! گیش (صدای شلاق)

+ پیوندهای روزانه یا همون خوندنشون ضرر نداره‌ها را از دست ندهید. به خدا قول می‌دهم از پست‌های این وبلاگ جذاب‌تر باشند.

فرقی نمی‌کنه می‌خوای به چی برسی. به جز سایر فاکتورهای موثر در موفق شدن و آدم حسابی شدن (برنامه ریزی، پیگیر بودن، تصمیم گیری صحیح، عادت سازی و...) این تلاش و کوشش بی‌وقفه است که می‌تونه تو رو از نقطه‌ای که هستی به چهار پنج نقطه اون ورتر منتقل کنه. اگه این مثال رو انقدر بی‌احتیاط می‌زنم چون خودم باهاش زندگی کردم. چون می‌دونم یه سیری داره و وقتی حالت کمی بهتر بشه و به یه سطح انرژی برسی می‌تونی تکون بخوری و اول یکم بغلطی، بخزی، متوقف شی، بازم سعی کنی تکون بخوری، پاهات رو بکوبی، از دستات و در و دیوار کمک بگیری و شاید یه وقتی بلند بشی و تاتی تاتی و گاماس گاماس و نشستن روی زمین و راه رفتن رو تجربه کنی. اما نه فقط اون راه رفتنه، اون خزیدن هم افتخار داره. اون خزیدن هم بعد از روزها سکون و ثبات و مثل یه تیکه سنگ یه جا افتادن پیشرفت بزرگیه. حرفم اینه که اگه افسرده شدی، درمان رو شروع کردی یا نکردی، کمک گرفتی یا نگرفتی، خواستی خوب بشی یا نشی، هر چی، اگه یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی بهتری احتمالا نوبت خوب شدن تو رسیده. لازم نیست بلند بشی بپری و بدویی. فقط اینکه بتونی یکم بهتر فکر کنی و اون جوری که دیروز می‌دیدی نبینی پیشرفت کردی. حالا برای اینکه خوب بشی لازمه هر روز تلاش کنی. هر روز با فکرهای منفی بجنگی. از دست حسی که می‌خواد تو رو از خودت متنفر کنه گریه کنی و سرت رو بکنی زیر پتو اما باز هم تلاش کنی تا اون فکر رو تغییر بدی. زمان کش میاد و روزها نمی‌گذرن اما تو خسته نمی‌شی. شاید چون هیچی جز تسلیم نشدن توی چنته نداری. برای همینم بدون اینکه بدونی و متوجه بشی هر روز یه درجه یا شایدم کمتر به سمت زندگی کردن برمی‌گردی. و یه روزی به جایی میرسی که همه احساساتا دوباره زنده شدند. تو امیدواری و دوباره می‌خوای رویا ببافی. 

اگه امروز خوشحالم و خلاص و برای زندگی کردن تلاش می‌کنم همه رو مدیون ۶ ماه گذشته‌ام که با وجود اینکه همه راه روبرو رو مه گرفته بود و روزها سخت و شب‌‌هام دردناک بود همه جور تلاشی کردم تا فقط یک قدم یک قدم به احساس بهتر داشتن نزدیک بشم. یادمه اردیبهشت یه کارگاهی برگزار شد توی دانشگاه یه شهر دیگه که عنوانش برام خیلی جذاب بود و فکر کردم با شرکت توی اون کارگاه احتمالا می‌تونم چند تا شرکت برای کارآموزی تو رشته خودم پیدا کنم. از هفته قبل با دوستم تصمیم گرفتیم این کارگاه رو بریم. برنامه رویایی ریختن یکی از کارهاییه که آدمای افسرده زیاد می‌کنن و جالب اینجاست چون من یکی از اولین ضربه‌ها رو از همین برنامه ریزی فضایی خورده بودم زیاد حرف‌های خودم رو جدی نمی‌گرفتم و گاهی بعد از تصمیم گیری با پوزخند به خودم می‌گفتم "آره حتما" اون روزم احتمالا همین رو گفتم. شایدم نگفتم. کی یادشه ۴ ماه پیش چی به خودش گفته؟ روز چهارشنبه ۶ صبح توی خواب و بیدار دعا می‌کردم الهام خواب بمونه و برای کارگاه رفتن بیدارم نکنه. نمی‌خوام برم. اصلا کارگاه می‌خوام چیکار؟ می‌خوام زیر پتو خودمو خفه کنم. اما الهام که ندای دل من رو نشنیده بود و اگه می‌شنیدم خودش رو به کری می‌زد بلند شد و من رو صدا زد. نمی‌دونم چی شد که از زیر پتو زدم بیرون. مسواکم رو برداشتم و سه سوته آماده شدم. توی جاده که داشتم به خانم توریست می‌گفتم شهرهایی که می‌خواد بره خیلی با هم فاصله‌ای ندارن و گندم‌ها و باغ‌ها رو نگاه می‌کردم خیلی خوشحال و ذوق زده بودم. فردا و فرداهاش دوباره حالم بد شد و غرق شدم. مقاومتی هم نکردم چون بی‌فایده بود. اما اون روز که تونستم حال خودم رو عوض کنم توی ذهنم بود. مدام بهش فکر می‌کردم و با افتخار کردن به خودم و یادآوریش احساس خوب "تونستن" رو تجربه می‌کردم. بعدها همین احساس خوب کمکم کرد تا قدم‌های بعدی رو بردارم. که هر روز چنگ بزنم به هر چیزی که هست و با تلاش بی‌وقفه به جایی برسم که امروز هستم. پر از انگیزه و شوق زندگی با ذهنی باز. چیزی که تا دو ماه پیش هم رویای مضحکی بود که با یادش اشک با خنده تمسخر همراه می‌شد. 

یک دلیل مهمش اینه

۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۶
نویسنده : کازی وه

تنهایی خیلی خوبه. به هزار و یک دلیل خوبه. آدم های مهم زندگیمون عموماً توی حال خوب میان و توی حال بد میرن. نه واسه اینکه نامردن یا رفیق نیمه راه. اتفاقاً وقت رفتنشون اون موقع است. اگه توی سختیا نرن پس ما کی یاد بگیریم دستامون رو بزنیم رو زانو و خودمونو بلند کنیم؟

شاد و خندان از موفقیت حاصله

۹ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۷
نویسنده : کازی وه

هر چقدر بیشتر به تاریخ پروازمون نزدیک میشیم بنده سایت رو بیشتر و بیشتر چک کرده و از دیدن قیمت بلیط‌ها احساس پیروزی میکنم. چرا که همون پرواز رو یکماه پیش با نصف قیمت خریدم! 

#خر_خوشحال

فاصله اهواز تا تهران ۵۰ فاکین دقیقه است اما بلیطش به مرز ۵۰۰ فاکین هزار فاکین‌تر تومن هم میرسه!

داشتم فایل‌ها و فیلم‌های هاردم را سر و سامان می‌دادم که یادم به نوشته بالای صفحه اینستاگرامم افتاد. چند روز پیش تصمیم گرفتم بعد از سال‌ها بیو ننوشتن و زیر بار اینجینیرینگ استیودنت و یه فروردینی مغرور بودن نرفتن تمام قوانین ننوشته بایوگرافی را زیر پا گذاشته و زرتی بنویسم "این صفحه خصوصی نیست اما شخصی چرا" و خب صفحه من همچنان پروتکت مانده. چون یک سری عکس خودمانی داریم و تعدادی بچه. و به علتفعالیت نه چندانم یک جورهایی آن قفلی که کلیدش را احتمالا دکتر حسون با مابقی کلیدهای سال ۹۲ قورت داده تا حدی خیال الکی‌ام را الکلی‌تر راحت می‌کند (صدای خنده حضار از شوخی‌های نگارنده و گوزیدن بچه).

اولند دلیلش شاید این بود که می‌خواستم دانش "یکسان نبودن معنی کلمات مشابه‌ام" را به رخ در و همسایه و اهالی پیچ دار محل بکشانم. دومندش فکر کردم یک سری آدم‌ها پروفایل تو را می‌بینند شعورشان می‌گوید این زن یک قفل زده دم پروفایلش یعنی دوری و دوستی؛ قرار نیست با هر کی کامنت و لایک و دایرکت رد و بدل کردید به خانه‌اش هم بروید و این طوری شاید تعدادی از آدم‌هایی که دوست داشتم عکس‌های من را هم ببینند را از دست می‌دادم. سومندش این را نوشتم که اگر اتفاقی فردی از قشون "راجع به همه چیز نظر بده" وارد این صفحه شد بداند که همانطور که گفته‌ایم اینجا چاردیواری نیست، ما هم صاحب نظر نیستیم و روی چیزی تعصب نداریم اما هر چی می‌نویسیم و می‌گوییم و می‌گذاریم نظر ماست و چون صفحه ماس، واس ماس و بخاطر کسی قرار نیست تغییرش دهیم که خب باز هم می‌رسیم به همان موضع اولندش که بعضیها تفاوت خصوصی بودن و شخصی بودن چیزی را نمی‌دانند که ما این دوستان را ارجاعشان می‌دهیم به لغتنامه آنلاین واژه یاب (حالا نرید رفرنس بیارید که شخصی و خصوصی دقیقا هم معنی‌اند ها، ما منظورمان آن معنی‌هایی است که هم معنی نیست).

حالا این همه صغری کبری بافتم که چی؟ که اینکه با این چیزی که آن بالا نوشتم و تلاش کردم تا حد خیلی کمی دیگران بفهمند آن تو چه خبر است خودم با چه معیاری قرار است سره را از ناسره جدا کنم؟ مگر نه با اینکه این صفحه قفل است ولی یک جورهایی خصوصی نیست، پس چگونه امروز بچه دختر دایی بابام را که دو بار ریکوئست داده بود ایگنور کردم و داشتم می‌رفتم سمت بلاکیت که به خودم آمدم که کازی حالا یه غلطی کرد تو ببخش؟ معیارم دقیقاً چیست؟ آدم‌هایی که دورند و هر چی تو بگویی و آن‌ها دو تا بگذارند رویش مهم نیست؟ آدم‌هایی که سالی یکبار، ماهی یکبار می‌بینیشان و ممکن است حرفی بزنند یا نظری بدهند که تو آمادگی‌ پاسخ دادنش را نداری؟ هنوز موضعم مشخص نیست؟ یک چیزی نوشتم که نوشته باشم؟ نمی‌دانم درست. اما شبکه‌های اجتماعی روابط را از آنچه که بود پیچیده‌تر می‌کنند و این تنها چیزی است که در این ماجراها ازش لذت می‌برم.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پیشنهاد می‌کنم این نقاشی‌ها را ببینید و در کف خود خون بالا بیاورید.