شاید یه روزی هم یه خونه خریدم. تو یه شهر آبی، آفتابی و خوش آب و هوا. خونهای با پنجرههای بزرگ و بالکنی بزرگتر. روزهای تعطیل تمام درها رو باز میذارم، دراز میکشم کف خونه و پاهامو میزنم به پنجرههای داغ و از گرمیشون چشمام گرم میشه. یک چرت لذید و معرکه!
از تجربیات رفع و رجوع اهمال کاریتان بگویید...آها...لطفا! (کمک)
عمهام زنگ زده که ما داریم میرویم پیش مامان و بابات تو هم جمع کن بیا! گفتم عمه، جان عمهات ولمان کن. من شهریور خیلی خوش گذراندم الان وقت کار کردن است. این دو سه تا کار را تحویل ندهم کوفت هم تا آخر ماه توی حسابم نمیماند. البته هیچ کدام را نگفتم. چون عمهام مثل بقیه من و زندگیم را جدی نمیگیرد و فکر میکند هنوز خیلی بچهام که از این زر زرهای کار دارم و سرم شلوغ است بکنم. احتمالا تقصیر قیافهام است. زیادی بیبی فیسم. یک خط چشمی، سایه پلنگی چیزی هم بلد نیستم بکشم یکم بزرگتر نشان داده شوم. البته موهایم را رنگ کردم اما افاقه نکرد. این روزها دست روی هر گروه سنی که بگذاری موهایشان را رنگ میکنند. احتمالا رنگ نکردن بهتر است. این طوری دیگران توهم میزنند که طرف به نوعی بلوغ فکری رسیده و بزرگتر از سنش میفهمد! خداییش پول هم ندارم. یعنی پول مفت ندارم بدهم آرایشگر که با دو تا قربونت برم عزیزم... این مدل خیلی به شما میادش...آفر ویژهمون این هستش... خرم کرده و پولهای نازنینم را که با خون انگشت در میآورم را دو دستی تقدیمش کنم. الله وکیلی خدمات آرایشی توی این مملکت خیلی گران است. تو بگو چی ارزان است؟ همان، همان هم گران است. بیخیال! خلاصه درخواست عمه را بکگراند چک نکرده ریجکت کردیم و نشستیم در آفیسمان (همان اتاق خفه و بو گندویی که نورگیر نیست) اما کو کارمند؟ کو آدم اهل کار؟ کو دلی که دل بدهد به کار؟ نسکافه تلخ و بدمزه و بدبویم را مینوشم و به این فکر میکنم مسیر بعدی جمع و جور کردن این اهمال کاریها و حواس پرتیها باشد. اما بلد نیستم. باید بروم چند تا مقاله بخوانم و از چند نفر خبره یا آماتور مشورت بگیرم. دنبال کشف اکسیر پروداکتیو (چه لغت زشتی!) شدن نیستم. فقط میخواهم بدانم چطور میتوانم به خودم یک کوچولو کمک کنم.
کسی تجربه دارد؟
میشود به من کمک کنید؟
ما با هم حرف نمیزنیم. ما دست هم را نمیگیریم. تلاشی برای خنداندن هم نمیکنیم. ما با هم قهر نیستیم. ما تمام نشدهایم و امیدی هم به ادامه دادن نداریم. ما وانمود نمیکنیم. ما ادعای وفاداری و پشتیبانی نمیکنیم. ما انتظاری از هم نداریم. حتی همین را هم به هم نگفتهایم. ما ناگفتههایمان را قورت میدهیم. سبیل هم را هم چرب نمیکنیم. ما انتخاب کردهایم که مرزها را دیوار به دیوار دور خودمان بکشیم. توی تنهاییمان فرو برویم. از خلسهها تغذیه کنیم و در سکوت آواز خودمان را بخوانیم. فقط نمیدانیم و نمیتوانیم هم بفهمیم که آیا هنوز همدیگر را دوست داریم؟
یادمه پارسال تا به خودم یا به کسی قول میدم بعدش زرتی میزدم زیر خنده. هفته پیش به خودم قول دادم تا امروز روی قولم موندم. آه خدایا چقدر زمان توی این چاله فضایی گوشه کتابخونه کند میگذره؟ چی میشه زودتر بشه ۲۰ روز و من هنوز پای حرفم مونده باشم؟
من دلم میخواهد از نزدیک مواظبت باشم نه از دور.
*این جمله را فقط ما دلباختگان، دل سوختگان و رنده شدگان میفهمیم. شما فقط قارت قارت میخندید!
مهمترین چیزی که تو این مدت خیلی تمرین کردم این بود که اگر یک مسئلهای خیلی خیلی برام مهمه اما توی سه چهار قدمیم نیست، قرار نیست تو این هفته یا آخر این ماه باهاش مواجه بشم و اصلا حالا حالاها تاثیری روی واقعیت زندگیم نمیذاره نباید فکر کردن بهش اولویتم باشه و حتی بخش کوچکی از ذهنم رو اشغال کنه. اینجور فکر کردن معمولا فرساینده است. به یک چیزی خیلی دور از دسترست فکر میکنی و حرص میخوری و چون نمیتونی تغییرش بدی (وقتش نرسیده/ زورش رو نداری و...) مدام توی ذهنت براش سناریو و سخنرانی و دادخواست و جار و جنجال راه میندازی و تا به خودت بجنبی کلی از وقت و تمرکزت رفته. اگه هم به خودت بیای باید با اضطراب ناشی از عقب موندن و کارها رو به موقع تحویل ندادن و من هنوز به خودم تسلط ندارم و همون آدم بیحواس و سست عنصر همیشگیم مواجه بشی. مثلا برای من استقلال از خانواده خیلی مهمه. مجبورم بخاطر کوچیکترین حقم بجنگم و برای هر کاری ۲۰ ساعت توضیح بدم. مامانم ذرهای من رو قبول نداره و منم ذرهای تایید مامانم برام مهم نیست. جدا از اینکه روابط خانوادگی مسئولیت میاره و این خیلی روح و روانم رو بهم میریزه سعی میکنم زیاد باهاش درگیر نشم. سعی میکنم براش توضیح بدم و کوچولو کوچولو برای خودم برم جلو. حتی گاهی شاکی میشم که چرا باید برای حقوق ساده خودم این همه بجنگم در حالیکه بعضیها همین حقوق سادهای مثل شب خونه دوست خوابیدن، سفر تنهایی، مدل خودشون زندگی کردن رو از وقتی به دنیا اومدن تو مشتشون داشتن. دلم میخواد منم جز خیل اون آدما بودم و انقدر مقاومت در مقابل خواستههام نباشه. اما بعد به خودم نهیب میزنم حالا که نیستی. میخوای چیکار کنی؟ صبح تا شب حرص بخوری و به زمین و زمان فحش بدی و به آیندگان بگی هعی هعی ما خواستیم و نشد! درحالیکه از خواستن فقط گفتن رو صرف کردی و هیچوقت یه حرکت درست درمون نزدی! تلاش کافی نکردی. اتفاقا بحث بزرگی روی مقدار تلاش کافی دارم. اصلا از یه جایی به بعد هر چی تلاش می کنی و میبینی بیفایده است و هیچکس زبونت رو نمی فهمه باید چیکار کنی؟ اصلا این لحظه طلایی کی میرسه؟ نشانههاش چیه؟ نکنه رسیده و تو خبر نداری؟ البته فکر کردن به اینکه تو تلاش کافی نکردی از حرص این موضوع کم نمیکنه. من همیشه به مامانم میگم اون وقتها که زنها نمیتونستن بیرون از خونه کار کنن تا وقتی که بالاخره این قضیه عادی شد و شدن بخشی از جامعه کار میدونی رویاهای چند تا زن پودر شد؟ میدونی چند صد هزار زن قربانی این سیستم شدن؟ چند تا زن حسرت به دل به گور رفتن؟ یه روزم خیلی چیزهای دیگه عادی میشه و این وسط فقط یه عدهای غصه بهترین روزهای زندگیشون رو میخورن. چون جامعه، خانواده، مادر، برادر ، خواهر، عمو، خاله و همسایه براشون تصمیم میگرفتن. من نمیخوام جز این حسرت به دلها باشم.
اما الان برای امروز تا آخر امسال مثلا سفر رفتن تنهایی اولویتم نیست. چون پولهایی که درمیارم رو لازم دارم. چون اول باید نشون بدم به خودم که من میتونم از پس خودم بربیام و زندگیم رو اداره کنم. متاسفانه با خانواده زندگی کردن این مشکل رو داره که تو کاملا نمیتونی خودت رو محک بزنی. اما میشه از این شرایط زندگی گروهی هم یک چیزهایی یاد گرفت. درسته قیمتش نابود شدن شبکه عصبی مغزه! اما کجای دنیا تکنیکهای صبوری ایوبوار و مذاکره پیشرفته رو میشه انقدر مفت و مجانی تمرین کرد؟ پیشرفت بزرگ من توی سخنرانی کردن و ساده سازی مسائل و چه حرف هایی کجا باید زده شوند و راجع به چه چیزهایی هرگز با پدر و مادرت حرف نزن از همینجا میاد! زیاد حاشیه رفتم. فقط خواستم مثال بزنم و بگم اگه اولویتم نیست پس فکر کردن بهش فقط حواسم رو پرت میکنه. امکان حل نشدنی به نطر رسیدنش نفسمو میگیره. طبیعیه که اونوقت به این فکر میکنم که فایدهاس چیه این همه زحمت کشیدن و اصلا این راه طولانی و سخت رو رفتن؟ وقتی قراره همه زحماتت به باد بره. تجربه نشون میده مامان و بابا وظیفه خودشون میدونن که با تو مخالفت کنن. بعد در مقابل اصرار تو بی تفاوت میشن و در نهایت وقتی میبینن هر کاری کنن تو راه خودت رو میری میپذیرنت. هر ۱۰ قدم مثبتی که توی این راه برداری که تو و خواستههات رو مصرانه نشون بده اون ها هم یک تاتی کوچولو به سمت بیتفاوتی برمیدارن. ممکنه ۳ ماه طول بکشه یا ۱۰ سال. خلاصه این وسط میشه معضل نیازمندی به تایید رو هم حل کرد. تایید خیلیم چیز باحال و خوبیه اما فکرشو کن همه عمرت نیازمند و تایید لازم باشی! مسئولیتای بزرگتر رو چطور میخوای انجام بدی؟ بازم حاشیه شد که! حالا که نیازی نمیبینم که لای این پرونده رو باز کنم و بخوام براش پلن بچینم و شروع به حل کردنش کنم پس بهترین کار اینه که تمرین کنم تا فقط به اولویتهات برسم. بقیه مسائل خیلی دورتر اگه قرار نیست روی زندگی ما در چند ماه آینده اثر بذارن پس میتونن صبر کنن تا روی نوبتشون بهشون رسیدگی کنیم.
محبوب وقتی میخنده پرزهای معدهاش هم پدیدار میشه.
به رییس می گم شما نمیتونید به من بگید لحن نوشتههات رو تغییر بده چون اونوقت آخرین سنگر خلاقیت رو هم ازم میگیرید. ایشون میفرمان همین که گفتم! با این لحن ننویس!
قبل از این سنگر پرداختن به جوانب، شوخی با مخاطب و تیترهای بانمک را هم از من گرفتهاند
اما من زیرکی زیرکی
هر چه که دلم می خواهد را خواهم نوشت
پس مرده باد رییس!*
یعنی اون شبی که با آرزوی کوبوندن کله رییس و مشتری بهم سر به بالش نذارم میرسه؟ گمون نکنم.