من بردم. برنده منم. ۹۷ رو زندگی کردم. سلامتیم رو برگردوندم. آجرهای شکسته رو دور ریختم و با هر چی دم دستم بود قلعه رو بردم بالا. حالا دوباره اندک جایی دارم برای زیستن و اژدهایی رام و خفته برای ادامه حکمفرمایی.
یک ریز حرف میزد. سردرد داشتم. نه از حرفهاش که از سرما و بادی که به پیشانیام خورده بود. اما او هم زیادی حرف میزد. یک جاهایی نمیتوانستم همپای کلماتش گوش بدهم. من آدم خوش صحبتی نیستم. آدم شنیدن بیوقفه هم نیستم. نیازمند سکوتم و نگاه کردن. کلمات را به گفته تبدیل کردن بیشتر وقتها تقلای بیخودی است. احساس بلاهتی که بهم دست میدهد من را ناامید میکند. چون نمیتوانم با همه وجود خودم را ابراز کنم. هر چقدر هم که بگویم انگار بیفایده است. خلاصه بهش گفتم "من خوش صحبت نیستم." گفت "منم نیستم." اینجا یک لبخند شیرینی هم زد. لبخند شیرین میدانی یعنی چه خواننده؟ یعنی وقتی لبهات را ور میچینی، لبهات نیستند که به چشم میآیند که برق نگاهت در نظر اول آدم را جذب میکند. گفتم "هستی! این همه حرف زدی الان." باور کن قصدم ریدن نبود خواننده! الحق که خوب حرف میزد. گفت "نمیدونم. عجیبه! من هیچوقت انقدر حرف نمیزنم. نمیدونم از تو چه سیگنالی بهم رسید که انقدر احساس راحتی کردم باهات." نفس عمیق کشید. من دوباره خفه خون گرفتم. نوبت توئه کازیوه. مادر اژدها یک چیزی بگو! ناسلامتی قرار اول است. بعد از ۵ دقیقه بال بال زدن جانم بالا آمد و گفتم "چرا همون اول که بهت گفتم بریم بیرون دیگه خبری ازت نشد؟ فکر کردم نمیخوای من رو ببینی!" شکلات داغش را سر کشید. تا ته هم سر کشید. لبهاش شکلاتی شده بود. شکلات از تاریکی حیاط گالری هم تیرهتر بود. گفت "چرا میخواستم." گفتم "قرار بود بعد از امتحانت بهم خبر بدی اما ندادی پس نمیخواستی!" خندید. احتمال میدادم وقتی از یک غریبه بعد از ۴ - ۵ تا مسیج کوتاه درخواست بیرون رفتن میکنی ممکن است بگوید نه. این رفتار در بین آدمهای بزرگسال خیلی نرمال نیست. گفت "ولی اومدم. چون دفعه دوم خیلی بانمک گفتی. گفتی میخوای با من دوست بشی؟ پیش خودم گفتم چه بامزه. آخه کی میاد میگه بیا با من دوست شو. خوشم اومد از همین حرفت. برای همینم اومدم. ولی اولش... من یکم محافظه کارم." لبخند زد. لبخند کج و شیرین. بعد یک ریز حرف زد. حرف که نه، فک زد!
دختر باید علاوه بر اینکه سنگین باشه، تو کوچه و خیابون بلند بلند حرف نزنه و هرهر و کرکر راه نندازه، دیرتر از ۱۰ برنگرده خونه، لباسای باز و کوتاه و راحت و هر چی خوشش اومده نپوشه، با فراغ بال تو کوچهها و خیابونهای شهر قدم نزنه، تنهایی پارک و سینما نره، رژ قرمز نزنه چون واویلاست، اگه کسی دستمالیش کرد سکوت کنه و... دختر باید حواسش باشه وقتی میخواد از این سر شهر بره اون سر شهر، ونی رو انتخاب کنه که پنجرههاش بزرگ باشن. که اگه لازم شد خودش رو پرت کنه بیرون تو بدنه ماشین، گیر نکنه.
جادویش را از دست داده. کمک کردن به دیگران و دیدن موفقیت دیگران را می گویم. لذتش، انرژیاش، امیدی که بهم میداد. همهاش نیست و نابود شده. آخرین سنگر و پناهگاهم برای روزهایی که دیگر نمیتوانستم را هم از دست دادم. حالا همه چیز جز مسئولیت آدمهایی که مجبوری هوایشان را داشته باشی تا از ک*ن خودشان را آویزان نکنند، چیزی نیست. این دنیا که به هیچ دردی نمیخورد، پس چرا انقدر به ادامه دادن و زندگی کردن مصری زن؟ چرا؟
دیروز که برگشتم خانه، مامان و بابا حرف از خورش کرفسی که قرار است برای ناهار ظهر جمعه پخته شود زدند. مراتب اعتراضم را با چند فقره عق و ورم لپ و دلپیچه به گوش هیئت ژوری رساندم. گفتم که من کرفس خور نبودهام، نیستم و نخواهمم شد. با صدای آهسته هم گفتم سگ کرفس میخوره؟ بابام که عاشق تمام کرفسهای دنیا است. و همیشه یکجوری رفتار میکند که انگار ما کرفسیم و آن درازهای سبز مجعد بچههاش گفت اصلا تو کی هستی که میگی ما چی بخوریم؟ مهمون خر صاب خونه است!
امشب بند و بساط خواب را آوردم توی هال. یک پتوی مسافرتی داشتیم انداختم زیر پام. جورابهام را پوشیدم و پتوی دریا دلم را تا خرتناق کشیدم بالا. بعد بابام که از تخت تا دم در اتاقش هم با دمپایی پلاستیکی تردد میکند چلق چلق کنان بالای سرم رسید و پرسید چرا اینجا میخوابی دخترم؟ گفتم اتاق نیست! اتاقها اشغالند. گفت ای بابا. گفتم بله. ما دیگه اهل این خونه نیستیم. فردا برمیگردم خوابگاه. به هر حال مهمان خر صاب خونه است. خندید و گفت بتمرگ!
خیلی وقت بود که انقدر برای زندگیم شوق نداشتم. نه! شوق کلمه مناسبی نیست... عطش! کارم از ذوق کردن و شوق داشتن برای اتفاقات ریز و جزییات قشنگ زندگی گذشته. برای نیم ساعت بعد عطش دارم. برای اینکه هفته دیگه بشه و جدول زمان بندی این هفته رو نگاه کنم عطش دارم. برای گوش دادن به پادکست موقع دویدن دور حیاط خوابگاه و بعدش دراز کشیدن روی نیمکت و شمردن ستاره های سقف حیاط، برای تشکرهای شبانه از خودم و شمردن کارهای خوبی که اون روز انجام دادن و بخشیدن اشتباهاتم. برای لحظه هایی که گم می شم تو مسیر رفتن پشت میزم و سر از تختخواب درمیارم و بلند شدن دوباره از جام، برای صبحانههایی که به خاطر قرصم میخورم که روزم رو پر انرژی و در آرامش و سالم رقم بزنم، عطش دارم. برای تلاش ثمر بخشی که برای گذاشتن، رها کردن و شروع کردن و به سرانجام رسوندن میکنم. برای بیرون کشیدن خودم از چالههای سیاه ذهنم، پاره کردن رشته خیالها و پرت شدن پشت کامپیوترم و تق تق کوبیدن روی کیبورد عطش دارم.
برای لحظههایی که سرم رو میچسبونم به شیشه ماشین و با دیدن آسمون از لذتی که میبرم و برام باور کردنی نیست، برای همون لحظهای که زیر لب میشمارم شادی، حس خوب، رنگ، ذوق، لذت، هیجان، جزییات و از اینکه میتونم با همه وجود همه رو درک کنم و از سلامتیم کیف کنم... برای همه چیزها عطش دارم.
دیروز رییس عزیزم کلی قربان صدقه دست و پای بلورینم رفت که ایول چقدر تو خفنی و چقدر از خودت و کارت راضیم و واقعا کارمند خوبی هستی! ما هم خرکیف شدیم، کلی انرژی جذب کردیم و ۲ برابر حد معمول کار کردیم. امروز آمد و گفت چیزه! یادته گفتم میخوام این ماه برم سفر؟ نظرت چیه همه کارها رو بسپارم به تو و برم؟ میتونی دیگه؟ آره بابا! خدافظ!
امنیت یعنی اینکه تمام کوچه تاریک را تا ماشین با دستهای پر از پلاستیک بدوی و توی ذهنت سناریوهایی را مرور کنی که در آن متجاوزی دختری را خفت میکند و دختر هر چقدر داد میزند کسی به دادش نمیرسد. در بهترین حالت ماشین را میدزدد و در بدترین حالت دختر را در ماشینش میاندازد و...
خدا رو شکر که به ماشین میرسی، خودت را میاندازی تو و در را از دست فکر و خیالهایت قفل میکنی. صدبار قفل میکنی.
بعضیها میگویند که نقاب کلا چیز خوبی نیست. چون یک سری از آدمها با زدن نقاب مثلا خوبی و خیرخواهی از پشت خنجر میزنند. من میگویم که نقاب هم مثل بقیه ابزارها کاربرد مفید و مضر دارد. کاربرد مضرش را که همه میدانیم. اما مفید مثل وقتهایی که بیحوصلهایم، خشمگینیم، نگرانیم، حالمان بد است، رازی برای پنهان کردن داریم اما نمیخواهیم دیگران بفهمند. نمیخواهیم نگرانشان کنیم یا سوال پیچ شویم یا میخواهیم تنها باشیم. این جور وقتها نقاب یک پناهگاه است. نقابت را میزنی و کنار خانوادهات پفک میخوری و با یک فیلم کمدی قاه قاه میخندی در حالیکه رابطهات در محل کار با همکارانت افتضاح است. با دوست پسرت شام میخورید، حرف میزنید و میخندید اما نگرانی پروژه بعدی دارد تو را قورت میدهد.
اما وقتی افسردهای بینقاب و بیپناهگاهی. یک نفر پشت گوشت زمزمه میکند که این خود واقعیت هستی. مضطرب، غمگین، درمانده، خشمگین، ناتوان و نابلد. پشت چی میخواهی پنهانش کنی؟ تو تا ابد همینی! خب ما هم آدمیم. باور میکنیم. علیرغم آگاهی باور میکنیم. من میدانستم اما انکار میکردم. دیشب بعد از اینکه به گارسون گفتم انقدر نیاید سر میزمان از خودم پرسیدم چرا من بلد نیستم مثل بقیه دوستام با اینکه از حضورش ناراحت شدم خوش بگذرانم و این قضیه را دستمایه خنده کنم؟ تمام مدتی که شام خوردیم، گفتیم، کیک خوردیم من به این فکر میکردم که نقابهایم کجا رفتند؟ مگر نمیگفتند وقتی نقابهایت را بزنی تبدیل به آدم دیگری میشوی؟ من نقابهایم را میخواستم و افسردگی نمیگذاشت حالت دیگری به جز یبوست به خودم بگیرم. ساعت ۱۱ شب دوستهایم توی خیابان قهقه میزدند و مسخره بازی میکردند و من دست در جیب نگاهشان میکردم. یعنی آنها غمگین نبودند؟ مشکل نداشتند؟ درگیری ذهنی نداشتند؟ داشتند اما نقابهایشان دزدیده نشده بود. نقابهایشان توی جیبشان بود. هر وقت که اراده میکردند نقاب را میزدند و تبدیل به آدمی میشدند که میتواند بدون فکر کردن به چیزهایی که در لحظه حضور ندارد لذت ببرد.
روانکاو جدیدم سعی میکند به من بفهماند که یک انسان نرمالم. هر جلسه خدا سعی میکند بکند توی کلهام که تو فقط میزان هیجاناتت بالاتر است. مثل کسی که فشار خون دارد، چربی خون دارد، کمبود آهن دارد. بیماری تو از آنها مهلکتر نیست فقط جنبههای بیشتری از زندگیت را درگیر میکند. هر وقت که یک استدلال جدید میافتت به جانت بنشین بنویس و از شرش خلاص شو تا از شر خودت در امان بمانی.