شاید منظور از یکی شدن بدن و ذهن این است که جسم از جریان ذهن جدا نیست. مثلا وقتی جسم بیمار و ذهن سرحال است تا حدی میتواند جسم را تسکین دهد. وقتی مدام به بدن ایراد گرفته شود، تو زشتی، تو چاقی، تو لاغری، تو شیر برنجی، موهات شبیه اسکاچ است و... ذهن نیز آشفته میشود. اگر در مورد بدن بد فکر کنیم تبدیل به چیز بدی میشود و اگر احساس خوبی درموردش داشته باشیم چیز خوبی میشود. اهمیت این موضوع وقتی است که بدانیم ما با ارزشگذاری در حال خلق خودمان هستیم.
ساعت پنج صبح است. تمام روز تعطیلی که گذشت را صرف پیدا کردن خوشیهای کوچک زندگی از جیب لباسهای داخل کمدم کردم که بیحاصل بود. دانهای در من جوانه زده که ترس نیست، افسردگی، وسواس، تاریکی، تنبلی، ناامیدی، هیچ کدامش نیست. نمیشناسمش. قبلا ندیدمش. هر روز من را وادار به نگاه کردن در آینه و یادآوری باورها و تناقضهایم میکند. مامان میگوید تو دختر سرسختی هستی. شرط میبندم که همیشه من را در حال پریدن از روی موانع و بالا رفتن از پلههای ترقی تصور میکند. هیچ وقت دل به شنیدن صداهای درونم نداده. خودش بارها گفته مهم نیست. نمیخواهم بشنوم. هر چی آن تو هست مال خودت. اما مامان میگوید تو دختر سرسختی هستی. من به آینه نگاه میکنم و با خودم زمزمه میکنم سرسخت باشم یا بگذارم حقیقت من چهره از نقابم بردارد؟ به کاویدن و روراستیام ادامه دهم یا راه همه رفتگان و رسیدگان را پیش بگیرم؟ سرسختی در حضور صداقت دروغ بزرگی است. فرزاد سیگار را از لای انگشتهاش تپاند و بهم گفت فکر میکند با ابراز مانیفستهامان بیشتر از همه خودمان را گول میزنیم. عملا به من که تا چند لحظه قبل داشتم از خودم میگفتم فهماند که حرکت درست خفه شدن است. حالا که این همه گیج و منگم و دنبال یک تعریف برای خودم میگردم بریدن صدایم لطف بزرگی در حق تک تک سلولهای مغزم است. تک تک سلولهای مغز جفتمان. فرزاد بهم گفت باید سعی کنیم کمتر روی خودمان کامنت بگذاریم. چون معمولا با صداقت با خودمان برخورد نمیکنیم. و وقتی با خودمان شفاف نباشیم اولین قربانی این توهم شناخت و درک و ابراز احساسات و عقاید پلاستیکی خودمانیم. و من حس کردم زمان ملکوتی حناق گرفتن در این گفتگو فرارسیده. بوق ممتد سکوت، این بار نه از ترس قضاوت که از سر نیاز. باید همه افکارم از توی کلهام بخار میشدند. نیازم به حرف زدن از خودم و میلم به تغییر. دیگر دلم نمیخواست کتابهای خودیاری و روانشناسی بخوانم. دلم نمیخواست تمرین ساخت روزهای مفید و پربار کنم. دلم نمیخواست رابطه بسازم. دلم نمیخواست برای هر کوفتی تعریف خودم را داشته باشم. فقط دلم میخواست سکوت کنم. مثل الیزایت واگلر پرسونا لال شوم و دست از بازی کردن نقشی که خودم هم باورش کرده بودم بردارم.
به من بگو. به درونم بگو. که هیچ سببی میان ما نیست. هیچ چیز و حتی فاصلهای میان ما نیست. و صدای تو خطاب من به نگاهی بند است. با چشمانی عاری از صورت و کلماتی عریان از حرف با من بگو.
یک. بچه و بچهتر یک قیچی اسباب بازی آوردند و ایستادند بالای سرم تا موهای خاله سففففیده را مدل جدید بدهند! موبایل دم دست بود و چیلیک یک سلفی گرفتم و استوری گذاشتم. (گاهی اشتراک گذاشتن لحظهها خیلی بهم کیف میدهد) امروز ظهر دوستم که بیشتر از سه سال است همدیگر را ندیدیم و حرفی هم رد و بدل نکردیم برایم نوشت چاق شدیاااا سپیده! راستش خبر فوری و شوکه کنندهای نبود چون هر روز خودم را در آینه میبینم و هر چند وقت یکبار وزن میکنم. حتی وقتی عکس میگرفتم متوجه بودم این زاویه دید، اینستاگرام پسند نیست. غبغب و سینه و بازوهام برای جا شدن در کادر زیادی ورم کرده است، اما مهم نبود. آن لحظه تنها چیزی بود که داشتم و این دو تا بچه با همه وجود بهم عشق میدهند و من دلم میخواست این عکس برایمان بماند. به دوستم پیام دادم ممنون که بعد از این همه مدت بهم پیام دادی و اولین چیزی که بهم گفتی این بود که چقدر چاق شدی، قطعا خودم قبل از تو متوجه روند چاق شدنم بودنم!
دو. تقریبا از بچگی همیشه بهم گفته شده که چاق و زشتم. روزهای فرد بهم میگفتند سیاه سوخته و روزهای زوج رون گنده و شکم گنده! روزهای جمعه هم به مامانم پیشنهاد میدادند من را در تشت پیاز و شیر بشوید، شاید به اذن خداوندگار تبدیل به قوی سفید شوم. وقتی یک شب مهمانمان یک پماد هیدروکینون داد دستم و گفت شبها قبل از خواب بمال که سفید بشی، دلم میخواست بزنم توی دهنش اما پماد را گرفتم و مالیدم و با گریه خوابیدم. فقط هشت سالم بود و در دنیای توی کلهام تصور میکردم دختر فوق العادهای هستم. چون شعر مینوشتم، بازیگر تئاتر بودم، زبانم دراز بود و همیشه در حال اختراع بازیهای جدید بودم و همیشه فکر میکردم یک روز اسمم در تاریخ ثبت میشود. حتی میدانستم که دوست داشتنی نیستم و پذیرفته بودم که دوست داشتنی نیستم. چون در بازه استاندارد ظاهری تعریف شده جامعه نیستم و اصلا اهمیتی ندارد که چقدر بااستعداد و خلاقم. عرف میخواهد تو بروی به درک چون سفید، بلورین، چشم درشت و مو بور و خوش تراش نیستی. ظاهرم را دوست نداشتم اما این باعث نمیشد که کنار بکشم. ذات وحشی و سرکشم همیشه طرف دیگری ایستاده بود. حتی روزهایی که جلوی آینه خودم را لاغرتر و روشنتر تصور میکردم، ته ته ته دلم نمیخواستم واقعا این نباشم. چون اهل زندگی کردن بودم و میدانستم همینی است که هست. یا باید با همینی که هست بروی جلو یا همینی که هست آوار میشود سر راهت. این بود که تصویر را عوض کردیم. میگویم کردیم چون نمیتوانم نقش مامان و بابا را نادیده بگیرم. البته نقششان خیلی هم پررنگ نبود خواننده. خیلی موجود دریافت کنندهای بودم و با کمترین تشویق و انگیزهای جان و شتاب میگرفتم و گوله میکردم به سمت اهدافم. خلاصه تصویر عوض شد. دختر چاق و سیاه و بدون مژه تصویرش را داد به دختر مو صافی که دستهای نرم و انگشتهای کشیده داشت و لبخندهای قشنگ میزد. اما این تصاویر هیچوقت پایدار نیستند. حتی وقتی تلاش میکنی چیزهایی که دوست داری را جایگزین دوست نداشتههات کنی هم باید با ایدهآلگرایی و تناقضهای درونت بجنگی هم گاهی شرایط طوری پیش میرود که دلت میخواهد برای دیگران دوست داشتنی باشی ولی چون مورد پسند نیستی هیچوقت به مقدار لازم عشق و توجه دریافت نمیکنی. اما خب مهم این است که بدانی باید مدام به خودت برگردی، راه آینه را در پیش بگیری و شعرهای فروغ را بخوانی. این شعر فروغ را مخصوصا خیلی بخوانی:
یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس نام نجات دهندهات را.
من آدم قسمت کردن خوراکیهام با دیگران نیستم. انسان و حیوان فرقی نمیکند. من دوست دارم هر چی میخورم فقط خودم بخورم و هر کی هوس کرده برود مثل من زحمت بکشد و پیدا کند. خب مهم نیست این خودخواهی من از کجا سرچشمه میگیرد. حوصله جنگیدن با این یکی رفتار و تغییر را هم ندارم. مثل این بچههایی که والدین چپ و راست بهشان گیر داده و سرخورده شدهاند، منِ منم از این همه گیری که هر روز بهش میدهم خسته است! درمان افسردگی، شکستن الگوهای اعتیاد به عشق، چالشهای هدفگذاری و برنامه ریزی، توسعه مهارتهای اجتماعی، تعریف کردن مفاهیم از نو و... با همه اینها به اندازه کافی این بچه را از زندگی عاصی کردم. یک جایی باید کوتاه بیایم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. بهش گفتم دوست داری لواشک زردآلو را فقط خودت بخوری؟ بخور عزیزم. اما وقتی چند چشم به سمتت حمله میکنند. تقسیم کن. نه برای رعایت عدالت. که این عدالت پلاستیکی را خیلی زور بزنیم با این روش میتوان به بچه زیر ۵ سال آموزش داد (زیر سوال بردن مقداری از نظریات روانشناسی کودک به خاطر اینکه لواشک خوشمزه است). برگردیم به عقب...تقسیم کن. چون اگه تو بخوری و آنها هم ناخنک بزنند تو فقط سریعتر میخوری و هیچی از لذت و ارضا حس چشاییت نمیفهمی. پس تقسیم کن. بده دستشان (گدا گشنهها) و همان ۳ سانتیمتر مربعات را با تک تک سلولهات بچش.
کاش یه الزام قانونی هم بود که اونایی که دعوا میکنن، اگه وسط دعوا چیز میز پرت کردن و شکست و خرد و خاکشیر شد خودشون جمع و جور کن، جارو بکشن و تمیز کاری کنن. نه که قرت بزنن بیرون و اون بدبختی که حتی شاهد صحنه لذتبخش گیس و گیس کشی هم نبوده مجبور بشه جور اینها رو بکشه.
دلم براش تنگ نشده، میلی هم بهش ندارم، حرفی هم نیست که بزنم. فقط دوست دارم هم را بغل بگیریم و با گرمای بدنمان بهم بگوییم درکت میکنم.
آشفتهام. از درون نه، از بیرون هم نه. کلا هنوز نه. فقط یک گردباد دارد نزدیکم میشود. همه اشیا اطراف را بالا کشیده و دور خود میگرداند و خود دور من میگردد. اما انگار قصد رقصاندن من را ندارد. به رضوان گفتهام عاشقشم. گفتهام همه چیز تغییر میکند، ما هم تغییر میکنیم و شاید یک روزی دیگر نتوانیم روبروی هم یک گفتگوی معمولی داشته باشیم. اما نه آینده و نه گذشته (منظورم روزهایی بود که سر کلاس سرش غر میزدم که چرا انقدر بلند حرف میزند و با این ذوقهای خرکی بچگانه به کجا میخواهد برسد؟) هیچ زمانی نمیتواند عشقی که این لحظه وجود دارد را خنثی کند دختر. آخ یک جمله خفن چسباندهام بالای تختم:
Love can be perfectly real without being forever
خانواده رضوان صبح آمدند برای خداحافظی. اسباب و اثاثیه را برده بودند. من زبر پتو صدای خاله مژگان را میشنیدم که با مامَری حرف میزد. بعد که از خود را به خواب زدن تغییر نقش دادم مامری برایم گفت چه شده. من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر رضوان اینجا زندگی میکرد موقع رفتنشان قرار بود چی بکشم. اما حقیقت این است که همینطوری هم ته دلم خالی شد. انگار اطمینانی که از بازگشتش داشتم، از دیدنش در حیاط خانه، از نشستن روی نیمکتهای پشت باغچه همهاش پودر شد و ریخت. پس با این حال خیلی هم به نفعم نشد. حس از دست دادن ندارم. حس امنیت هم. دوست رفته. در حالیکه نرفته. در حالیکه هیچ وقت نیامده که برود. اما انگار او هم رفته. نه سه سال پیش که دیروز رفته. یکی دو هفته دیگر زنگ میزنم بهش و حرف میزنیم. فعلا توانش را ندارم.
یک هفته است صدام گرفته، گلوم میخاره و سرفه میکنم. برای اینکه بدبختیهام رو کامل کنم چهار تا سیگارم دود کردم. الان صدام گرفته، گلوم میخاره، سرفه میکنم، سینهم میسوزه و وقتی دراز میکشم خفه میشم!
پ.ن: اوه نه! صدام نگرفته. الان چک کردم، اصلا صدا ندارم دیگه!
من هی میگم از حاملگی مثل سگ میترسم و ایشون هی یادآور میشن که از هر چی بترسی سرت میاد. بعد میگم خبالا نترسم سرم نمیاد؟ میفرمان که نه عب نداره بترس ولی بیان نکن. من میگم بیان نکردن ریسک بارداری رو کاهش میده؟ اسپرما بفهمن تو همچین کفری رو بیان میکنی گازانبری حمله میکنن؟ میگن چرا خفه نمیشی؟ چرا قانع نمیشی؟ میگم والا شما شروع کردین! ایشون پشتشون رو میکنن و احتمالا این مدل ترس رو درک نمیکنن. و من همچنان از بچه نداشتن و نخواستن و نشدن و نبودن و امثالهم خوشحال و شاد و خندانم و از حاملگی ترسان و لرزان.