آشفتهام. از درون نه، از بیرون هم نه. کلا هنوز نه. فقط یک گردباد دارد نزدیکم میشود. همه اشیا اطراف را بالا کشیده و دور خود میگرداند و خود دور من میگردد. اما انگار قصد رقصاندن من را ندارد. به رضوان گفتهام عاشقشم. گفتهام همه چیز تغییر میکند، ما هم تغییر میکنیم و شاید یک روزی دیگر نتوانیم روبروی هم یک گفتگوی معمولی داشته باشیم. اما نه آینده و نه گذشته (منظورم روزهایی بود که سر کلاس سرش غر میزدم که چرا انقدر بلند حرف میزند و با این ذوقهای خرکی بچگانه به کجا میخواهد برسد؟) هیچ زمانی نمیتواند عشقی که این لحظه وجود دارد را خنثی کند دختر. آخ یک جمله خفن چسباندهام بالای تختم:
Love can be perfectly real without being forever
خانواده رضوان صبح آمدند برای خداحافظی. اسباب و اثاثیه را برده بودند. من زبر پتو صدای خاله مژگان را میشنیدم که با مامَری حرف میزد. بعد که از خود را به خواب زدن تغییر نقش دادم مامری برایم گفت چه شده. من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر رضوان اینجا زندگی میکرد موقع رفتنشان قرار بود چی بکشم. اما حقیقت این است که همینطوری هم ته دلم خالی شد. انگار اطمینانی که از بازگشتش داشتم، از دیدنش در حیاط خانه، از نشستن روی نیمکتهای پشت باغچه همهاش پودر شد و ریخت. پس با این حال خیلی هم به نفعم نشد. حس از دست دادن ندارم. حس امنیت هم. دوست رفته. در حالیکه نرفته. در حالیکه هیچ وقت نیامده که برود. اما انگار او هم رفته. نه سه سال پیش که دیروز رفته. یکی دو هفته دیگر زنگ میزنم بهش و حرف میزنیم. فعلا توانش را ندارم.
روزانه چند میلیون تومان درآمد کسب کن!
اثبات درآمد ها در دو ویدیو داخل متن
با تخفیف استثنایی ۵۰ درصدی تا آخر ماه
یک از جامعترین پکیج های درآمد میلیونی از اینترنت با چند روش بی نظیر
اطلاعات بیشتر:
www.musicgelyan.com